سید محسن موسوی

نویسنده: سید محسن موسوی (دکترای تخصصی حکمت هنرهای دینی) ۱۴۰۲

شناخت امر قدسی و گشودن رازهای آن

بسم الله الرحمن الرحیم/ هست کلید در گنج حکیم

مپندار کز بهر بازی‌گریست/ سراپرده‌ای این چنین سرسریست
در این پرده یک رشته بی‌کار نیست/ سر رشته بر ما پدیدار نیست
(جناب نظامی رحمه الله علیه)
پیش از هر پرسشی، چه فلسفی و چه الهیاتی، یک پرسش بنیادی، وجودی، و مبتنی بر فطرت، وجود دارد که مقدم بر همه پرسش‌هاست، و آن اینکه خودِ پرسش‌گر، چیست و کیست؟ ما حق داریم از هر پرسش‌گری بپرسیم، که شخصی که در مورد چیستیِ امر قدسی، امور متافیزیک، علم و یا غایات، پرسش می‌کند، اول باید بفرماید که خود ایشان، چه و که هستند؟ (مسئله‌ی علم‌النفس)

برای تقریب به ذهن به این مثال توجه بفرمایید. فرض کنید یک جزء كوچك، مثل يك مهره در درونی‌ترین بخش یک ماشین پیچیده، به زبان بیاید و از اسرار منطوی‌ای که در ساخت این ماشین به‌کار رفته و غایتی که برای آن ساخته شده و … شروع به پرسش کند، در اینجا، سوال‌شوندگان حق دارند که ابتدا از او، (یعنی مهره) بپرسند که خود شما چه و که هستی؟ آیا به وجود و ماهيت خود احاطه داری؟ آيا خود را به حد تام می‌شناسی؟ اگر مهره بتواند، به اسرار وجودی خود و اینکه چه وظیفه‌ای در این ماشین پیچیده بر عهده دارد و برای چه غایتی در این بخش از ماشین به‌کار گرفته شده و یا اینکه در زمانی که در ساحت نظر (تئوری) بوده و هنوز به ساحت وجود (خلق) نیامده، در کجا مستقر بوده، پاسخ بدهد، در نهایت می‌تواند به هدف کلی سازندگان این ماشین پی ببرد، ولی از آنجا که او محیط بر دیگر اجزای ماشین نیست بلکه محاط در کلیت ماشین و هدف خالقین آن است، و از پیش، موجود نبوده و وجودش، به شرط و شروط بوده، هرگز نمی‌تواند به حد تام، به این پرسش پاسخ دهد، مگر آنکه پاسخ را در دهانش بگذارند، آنهم در حد ظرفیت او و به رسم ناقص- که دهانش نیز برای چنین لقمه‌ای خیلی تنگ است و کُمیت‌اش لنگ – لذا تمام گزاره‌هایی که از کل به جزء می‌رسند، اصولا سمبولیک و تمثیلی است و وابسته به ظرفیت افراد و فهم و ادراک آنها، متفاوت است. پس از این منظر، همه عالم هنر است، چون زبان هنر تماماً سمبلیک است. هنری که با زبان نشانه‌ای خود، در‌پی کمال‌بخشی به بزرگترین دستاورد خلقت، یعنی انسان است.

تئوری گشتالت نیز در یکی از اهداف خود، مبین همین وضعیت است، یعنی در پس نگاه جزئی، بتوان به درک سازمانی، رسید و به قدر طاقت بشری، استنباطِ کل، کرد و از نگاه کل، بتوان شناخت بهتری از جزء نیز، به‌دست آورد. روانشناسی گشتالت هنگام تلاش برای درک دنیای اطرافمان پیشنهاد می‌کند که ما به سادگی روی هر جزء کوچک تمرکز نکنیم. در عوض، ذهن ما تمایل دارد اشیاء را به عنوان عناصری از سیستم‌های پیچیده‌تر درک کند.

قاطبه‌ی کسانی که از کل سخن گفته‌اند، و به پرسش‌ها و رازهای متافیزیکی و امور قدسی، جواب داده‌اند، خواه فیلسوف باشند، خواه متأله، خواه عارف باشند، یا حکیم و خواه سوفسطایی، حد دانش خود به رازها را با زبان سمبلیک و تمثیل بیان کرده‌اند، و نه به حاق و ماهیت آن حقیقت، لذا اینکه فرموده‌اند من عرف نفسه، فقد عرف ربه، یکی از تفاسیرش این است که از آنجا که شرط شناختِ خود، مقدم بر شناختِ رب توست و از آنجا که تو خود هرگز نمی‌توانی خودت را بشناسی، پس هرگز شناخت ذات رب نیز برای تو میسر نمی‌شود. چون وجودِ جزء، از وجود كل است و ماهيت او وابسته به کل است و حتی خود جزء، در نهايت، بی‌نهایت است، پس شناخت جزء نیز در حقيقت امکان ندارد. مسامحتاً کلمه «هو» را برای این ذات به‌کار برده‌اند که اسمی است که ضمیر هم هست، چون ناچار بوده‌ایم آن را به‌کار ببریم و چیزی به‌جای آن نداریم. «هو» که مساحمتا ضمیر ذات الهی است، در همه هستی، از جمله انسان نیز وجود دارد. اصلا همه هستی، مظهریت «هو» است. آدمی نیز مستثنی نیست. پس ذاتِ هیچ شیء‌ای قابل شناخت نیست.

ذات نایافته از هستی‌بخش/ کی تواند که بود هستی‌بخش

همانطور که می‌دانید معنای واقعی راز، به مفهومِ امر قدسی و امر مطلق، در خودش نهفته است. یعنی راز همیشه راز است و هیچ‌وقت به‌طور کامل گشوده نمی‌شود. راز، خودبسنده است. کسی آن را طراحی نکرده. رازی که آن را طراحی کرده باشند، راز نیست، بلکه چیستان است. در واقع در طراحی مصنوع راز، یک چیزِ از قبل دانسته را به اراده‌ای مصنوع، به دو یا چند قسمت تقسیم کرده‌اند، یا در هاله‌ای از امور مبهم جا داده و یا در پشت پرده‌ای پنهان کرده‌اند. عده‌ای مثل مرحوم جوزف کمبل فرموده‌اند که راز همیشه دو بخش دارد که یک بخش آن در اختیار ما و بخش دوم آن، نزد شخص دیگری است و تا این دو به هم متصل نشوند، گره از راز گشوده نمی‌شود. همین که ما تصور می‌کنیم که پاره‌ای از چیزی را می‌دانیم و به پاره‌ی دیگر آن، شناخت نداریم یعنی به راز دچار شده‌ایم. البته بنده حقیر در تکمیل و شرح نظر جناب کمبل معتقدم که هر دو جزء راز، یا تمام اجزاء آن، خارج از ماست و فقط ما، می‌توانیم مخاطبِ راز قرار بگیریم و مخاطب‌بودن، نوعی قابلیت است، زیرا هر موجودی این امکان را ندارد که قابلیت ادراک ظاهر و باطن را داشته باشد و اساساً شناخت باطن، برای او یک مسئله باشد. مسئله‌ای که فلسفه‌ی بودن او را به شدت تحت تأثیر قرار می‌دهد. جالب است بدانیم که هیچ گشایشی در عالم مادی، رازگشایی به مفهوم واقعی آن نیست، حتی دانشمندانِ کتابِ تکوین، صرفاً در پی کشف روابطی هستند که از پیش موجود است و فهم خود را نسبت به آنها کامل‌تر می‌کند و جالب‌تر اینکه در همین عالمِ مادی نیز، هر فهمی، روزنه‌ای است به فهم دیگر و تا ابد هم اگر دانشمندان علوم طبیعی، لایه لایه از پدیده‌های طبیعی، پرده برگیرند و ذره‌ها را بشکاف‌اند، باز هم آفتابی در میان آن‌ها جلوه‌نمایی می‌کند که بی‌نهایت سؤال جدید، بر وجود آن، مترتب است. تازه، این در مورد پدیده‌های طبیعی است، تا چه رسد به شناخت موضوعات فراطبیعی که رازشان تا ابد سر به‌مهر است. پل تلیش، (Paul Johannes Tillich)، (۲۰ اوت ۱۸۸۶ – ۲۲ اکتبر ۱۹۶۵) الهی‌دان و فیلسوف آلمانی‌تبار مشهور و بزرگترین متکلم قرن بیستم آمریکا، می‌گوید: «هیچ پرسشی به اندازه‌ی پرسش از مرگ و جهان پس از مرگ، ارزش اندیشیدن و یافتن پاسخ را ندارد.»

رازهای عالم قدس و مسائلی از جمله وجود خدا، حیات پس از مرگ، جبر و اختیار، اخلاقی یا نا اخلاقی بودن نظام هستی و معنای زندگی، همه‌اش، در حقیقت، یک چیز است و این‌ها فقط جلوه‌های مختلف آن راز هستند. راز حقیقی، از ذات الهی بر می‌خیزد و این سررشته‌ تا عالم ناسوت امتداد دارد. هر گروهی به ظن خود، در پی رازگشایی‌اند و ممکن است سعی دیگران را نفی کنند، اما به واقع دردشان مشترک است، چون همگی بر این رشته، چنگ افکنده‌اند و هیچ رازی در عالم نیست که سرچشمه‌ی آن در امر قدسی نباشد. رهروان این راه، اشارتی کرده‌اند که قرآن، برهان و عرفان یکی است، فقط ظاهر آنها با هم متفاوت است. همان سَری که در اتش می‌سوزد، سَر دیگرش خونابه‌ریز است. جناب باباطاهر رحمه الله علیه می‌فرماید:

دل عاشق بسان چوب تَر بی / سری سوزه، سری خونابه ریزه

اگر چه رشته، دو سر دارد ولی باید دانست، سری که به دست ماست و آشکار است، متعلق به ما و از سوی ما نیست، بلکه از آن سو به جانب ما گسیل و نازل شده. فیزیک، تماماً بازتاب متافیزیک است و به واقع:
چرخ با این اختران خوش نغز و خوش زیباستی/ صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی (مرحوم میرفندروسکی)

راز را به ظاهر دو بخش کرده‌اند که دل آدمی به داشتن یک جزء آن خوش باشد، و در پی یافتن جزء ديگر بی‌قرار گردد، و الا به قول جناب عراقی رحمه الله علیه که می‌فرماید:
یک عالم از آب و گل بپرداخته‌اند/ خود را به میان ما در انداخته‌اند
خود می‌گویند راز و خود می‌شنوند/ زین «آب و گلی»، بهانه بر ساخته‌اند

اساساً جولان آدمی در هنر، فلسفه، علم و الهیات، بدان دلیل است که آدمی می‌خواهد خویشتن را مجددا مخاطب امر مطلق قرار بدهد و لایق این پیام باشد که: قرعه‌ی کشف المحجوب همچنان به نام او خورده است و سکه‌ی شناخت، به مفهوم اعم آن به نام انسان، ضرب شده است.
گویی رازها، از انسداد اندیشه جلوگیری می‌کنند. میدان تنگ زندگی را وسعت می‌بخشند و تاب‌آوری ما را برای بودن، افزون می‌کنند و از مفهوم زندگی، چیزی بیش از آن عرضه می‌کنند. جالب است که رازهای قدسی، همه‌ی حوزه‌های اندیشگی را درگیر خود می‌کنند، حتی ساحت ایمان را درمی‌نوردند. فیلسوفان از بیرون بر راز می‌نگرند، عارفان از درون به انکشاف مشغول‌اند و فقیهان، آن را از میان علل‌الشرایع، محکم و متشابه و احکام و دستورات دریافت می‌کنند. جناب عطار رحمه‌الله علیه می‌فرماید:
جانا حدیث حُسنت در داستان نگنجد/ رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد/ جلوه‌گه جمالت در چشم و جان نگنجد

و اما در حوزه‌ی هنر، همیشه این پرسش مطرح است که چرا زبان هنر، زبان سمبلیک است؟ و چرا آثارهنری، آثاری رمزآلودند؟ و در نهایت اینکه چرا هنر، نشانه‌ساز و نشانه‌پرداز است؟ اگر توجه کرده باشیم، اکثر سناریوهای فیلم‌های رمزآلود نیز بر این اساس نوشته می‌شود و جذابیت داستان، سرگشتگی در مسیری است که سوگیری آن از معلومات به کشف مجهولات است. سرگشتگی، معادل همان وادی حیرت است، نه اینکه صرفاً به پاسخ رسیدن و مجهولات را به تمامی درک کردن، زیرا پاسخ از قبل، وجود داشته، اما آن‌چه جذابیت دارد و تأمل برانگیز است و کشش ایجاد می‌کند، پروسه‌ی یا فرآیند رسیدن به راز و رمزگشایی آن است. درست است که کشف نهایی، بخشی مهم و اصلی این داستان است، اما پایان این تلاش و تکاپو نیز هست. زیرا با انکشاف و گشودگی راز، پروسه‌ی جذابِ این مسیر، در داستان، به اتمام می‌رسد. بهترین سناریوها، سناریوهایی هستند که در انتهای خود، پرسش چالش برانگیز دیگری را مطرح می‌کنند و مصنوعاً اجازه نمی‌دهند که زنجیره رازها در هیچ نقطه‌ای به اتمام برسد، زیرا به محض اینکه آدمی به پاسخ دست می‌یابد، پروسه‌ی سرگشتگی در فهم رمزگان هستی، نه در ذات خود، بلکه از منظر او، به پایان می‌رسد و پروسه، که فرآیند است، به یک پروژه تبدیل می‌گردد. فرق پروسه و پروژه در این است که انتهای پروسه ناشناخته و باز است، اما انتهای پروژه و زمان رسیدن به انتهای آن، کاملا مشخص است. به عبارتی پایان هر سناریوی رمزآلودی، با کشف آن رمز فرا می‌رسد، تنها این زنجیره بی‌انتهای رمزگان است که آدمی را به جستجو وا‌می‌دارد. به قول جناب حافظ علیه‌الرحمه، وصال نیز، که نمای دیگری از کشف است، در پرتو جلوه‌های دیگری از معشوق که از آن مهجور هستیم ، باز هم ما را به ناله وا می‌دارد و ای کاش که این رشته از هم نگسلد.

بلبلی برگِ گُلی خوش رنگ در منقار داشت/ و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌هایِ زار داشت
گفتمش در عین وصل، این ناله و فریاد چیست؟/ گفت ما را جلوهٔ معشوق در این کار داشت

لاجرم تا زمانی که ما در ساحت زمان و مکان مستقریم، جذابیت‌ها و سرگشتگی‌های بسیاری، از جمله مسائلِ وجود و عدم و ابدیت و سرمدیت، برایمان اهمیت دارد، اما اگر از آنها عبور کنیم و به قول ادبیاتی‌ها، ما را در مقام دانای کل بنشانند، و یا به قول دیگری، از ساحت استقطاب و دوگانگی بیرون بیاورند و به فرضِ محال، در مقام ناز و فارغ از راز بنشانند، ما فقط می‌توانیم برای دیگران رمزینه طرح کنیم و هیچ رمزی برای خودِ ما باقی نمی‌ماند و این برای سالک، حالت مطلوبی نیست. به همین جهت است که مرحوم سهراب سپهری رحمه الله علیه می‌فرماید:

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم …

شاید بهتر بود که مرحوم سهراب می‌گفت که اصولاً، اردوی ما همیشه و برای ابد، در محوطه‌ی پشت دانایی قرار دارد و ناشناختی امور قدسی و ذات الهی، حتی در حین آخرین مرحله‌ی تقرب الهی که فنای فی‌الله است – که البته این نیز خود جای بحث دارد – باز هم داناییِ ما را برای ابد، به تعویق، و به عبارتی منتفی می‌کند. انفادِ همه هستی در باقی ذات، بدین معنا نیست که هستی و بودن ما منتفی می‌شود. فنای فی‌الله، یعنی رسیدن به مقام بقای با‌لله، زیرا بودن تنها گزینه‌ای است که پس از شدن، لا به‌شرط است، بودن، پس از مرحله شدن، اتفاق می‌افتد و فانی شدن در این مسیر، به معنای باقی بودن است. اگر امکان وجود به ما رسیده، پس باقی آن، بقاست. به دو فعل شدن و بودن توجه بفرمایید. این همان نکته ظریفی است که مرحوم هایدگر نیز با تمام زبدگی فلسفی، از آن غفلت کرده و به قول جناب استاد دکتر غلامرضا اعوانی، هایدگر، هستی یا بودن را به زمان پیوند زده و نه به وجود، در حالی‌که به قول جناب علامه حسن‌زاده آملی (رحمه‌الله علیه) «این تنها وجود است که مشهود ماست، اما از وجود هم چیزی ناشناخته‌تر نداریم و وقتی می‌خواهیم به کنه آن برسیم، می‌فهمیم که چه کار سختی است.» و زمان فقط لمعه‌ای از وجود است و چنانچه می‌دانیم ما در ریاضیات متغیّری به نام زمان (t) نداریم در حالی‌که ریاضیات یک امر یقینی و حقیقی است. از دکارت به بعد، علم به حقایق اشیاء، علی ما هیه علیها، امکان ندارد؛ زیرا برای این کار، انسان باید موجودی بشود مثل علم (علم حضوری)، چون علم و وجود، دو طرفِ یک سکه هستند. چون علم الهی مطلق است، اگر ما به آن سمت برویم، وجود پیدا می‌کنیم و نامتناهی می‌شویم؛ برخلاف نظر هایدگر که وجود و هستی را به زمان ربط میدهد بدون در نظر گرفتن این موضوع که زمان، پایان یافتنی است. متغیر زمان، فقط در ساحتی رخ عیان می‌کند که وجود، لباس مادی و ملموس بر تن کند و در علم فیزیک، که سرشار از کنش‌گری مادی است، متغیّر (t) ظهور می‌کند. لذا هر کس هستی را به‌جای وجود، به زمان متصل کند، خواسته یا ناخواسته هستی را محدود به عالم مادی کرده است. در حالی‌که هستی به معنای دقیق کلمه فراتر از ماده و زمان است و ماده و زمان فقط یک مرتبه از مراتب هستی، هستند. هستی (وجود) بزرگ‌ترین راز ناگشودنی عالم است.

از جمله پژوهش‌گرانی که در باب امر قدسی، قلم‌فرسایی کرده‌اند، می‌توان از رودلف اوتو نام برد. او در کتاب مفهوم امر قدسی، مسائل بسیاری را در مورد امر مینوی، مطرح نموده. زبده‌ی اندیشه‌ی اوتو نیز در نهایت به این مطلب اشاره دارد که رازهای مینوی برای ما قابل شناسایی نیست و عقل به کنه آنها ره نخواهد یافت.
حدیث عشق کمتر گوی راز دهر کمتر جوی/ که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
(حافظ رحمه‌الله علیه)

و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمین

پایان