سید محسن موسوی

نویسنده: سید محسن موسوی (دکترای تخصصی حکمت هنرهای دینی) ـ پاییز ۱۴۰۰

سرگذشت تنانه‌ی آدمی پس از مرگ

مقدمتاً باید یادآور شد که طبیعت کُون متفرق هستی است، یعنی عناصر طبیعی در حالتی که حتی با یکدیگر دارای پیچیده‌ترین روابط شیمیایی، فیزیکی و … هستند، باز هم در عالم هستی، وجودی متفرق از یکدیگر دارند، یعنی یک درخت از حقیقت یک کوه مطلع نیست و یک قطعه سنگ هیچ شناختی از مابقی طبیعت ندارد، اگرچه در ظاهر، با دیگر اجزایِ طبیعت در تعامل است، اما این تعامل، از نوعِ امور شناختی نیست، بلکه نوعی غریز‌ه‌ی طبیعی در سطح جمادات است. حیوانات نیز دارای سطحی بالاتر از جمادات در تعامل با یکدیگر و با طبیعت هستند، ولی باز هم شناخت آنها از امورات طبیعی، شناختی جزئی است و هرگز از امور کلی، شناختی ندارند، به عنوان مثال دو گوسفندِ نری که از یک مادر به دنیا آمده‌اند، هرگز نمی‌دانند که با یکدیگر برادرند یا خاله و دایی آنها کیست و مثال‌هایی از این قبیل که معرفِ سطح شناخت و فهم توهمی حیوانات است که صرفاً به امور جزئی تعلق دارد. اما در مقابل، در عالم هستی موجودی به عنوان انسان وجود دارد که کُون جامع هستی است، یعنی همه‌ی امور متفرق در وجود او به تجمیع می‌رسد و آدمی در مقام جمع قرار دارد، یعنی حتی طبیعت متفرق نیز، به واسطه‌ی عبور از مجرایِ مقامِ جمعِ آدمی، قابلیت صعود به رتبه‌هایی بالاتر را به دست می‌آورد. در این باب مثال‌های جالبی وجود دارد، مثلاً مواد کانی برای رتبه‌گیری، باید از جمادی به سمت نبات شدن حرکت کنند و نباتات برای رتبه‌گیری، از نبات بودن، به سمت حیوانیّت حرکت کنند و حیواناتی که استعداد صعود دارند، به واسطه‌ی خورده شدن توسط انسان، به سلول‌های انسانی تبدیل گردند. در حقیقت اوج وجود یک شیء مادی در جهان که به بالاترین شرافت در دستگاه هستی رسیده باشد، تن طبیعی و وجود مادی بشر است که بالاتر از آن در جهان هستی خلق نشده است؛ به عبارتی وجود مادی بشر، شریف‌ترین موجودِ مادی در عالم است. اکنون این وجود مادی، به گفته مرحوم صدرالمتألهین، قرار است که به عنوان مرکبی برای حضور نفس انسانی، در عالم، در نظر گرفته شود. قابل ذکر است که بر اساس مثال‌های فوق، نفس آدمی را نیز می‌توان شریف‌ترین موجود روحانی در عالم در نظر گرفت که مافوق آن در عالم هستی خلق نشده است. اکنون دوگونه‌ی شریف مادی و روحانی بر اساس نظریه‌ی ملاصدرا با یکدیگر ترکیب می‌شوند و امتزاجی از ظهور روحانی بشر در شکل مادی او ایجاد می‌گردد که می‌توان از آن به “جسمانیت الحدوث” اشاره کرد، یعنی بشر، زمانی بشر می‌شود که حادث شدن او در شکل مادی صورت پذیرد. جمع دو مقام شریف در کنار یکدیگر، بشر را به یکی از ارزشمندترین مخلوقات الهی با عنوان خلیفه‌الله تبدیل کرده است. این استخلاف، یکی از مهم‌ترین پدیده‌های عالم هستی است. حال با گذر از این مقدمه به ادامه‌ی مطلب می‌پردازیم.

در یک بررسی علمی و مبتنی بر اصول الهی، آنچه که وجود انسان را انسان می‌کند، بخش روحانی و معنوی وجود اوست، اما به جهت حضور آدمی در عالم و محکوم بودن آدمی در مکان و زمان، ما انسان‌ها اجباراً مکان‌مند و زمان‌مند هستیم و در شناختمان از خود و دیگری دائماً به این مؤلفه‌های محدودکننده توجه داریم، البته چاره‌ای هم نداریم. هویت من، زمانی در عالم، قابل ذکر است که در این چارچوب تکوینی واقع شوم. چنانچه قرآن کریم می‌فرماید: « هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنْسَانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یکُنْ شَیئاً مَذْکُوراً (انسان: 1)، (آیا زمانی طولانی بر انسان گذشت که چیز قابل ذکری نبود؟!) یعنی تا قبل از این، ما هیچ چیز نبوده‌ایم، حتی در مرحله‌ی عقلی نیز خداوند همین فرمایش را در آیه‌ی دیگری میفرماید: « وَ قَدْ خَلَقْتُکَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَکُ شَیئاً » (مریم: 9)، (و قبلاً تو را آفریدم در حالی که چیزی نبودی!)، یعنی از جهت وجود عقلی نیز چیزی نبوده‌اید. پس چرا آدمی به واسطه‌ی امتزاج با نفس که خصوصیتی روحانی دارد، شرافت می‌یابد. به قول سعدی علیه‌الرحمه که می‌فرماید: «تن آدمی شریف است به جان آدمیت»، یعنی اگر رگ حیات که همان وجود روحانی یا نفسانی انسان است از جسم او قطع شود و به عبارتی نفس، دیگر تدبیر و تمشیت امور جسمانی را عهده‌دار نباشد، جسم در کوتاه‌ترین زمان متلاشی شده، از بین می‌رود.

اکنون به این مطلب توجه کنید: هیچ بخشی از بدن ما شامل بر اجزایی که باید پیرایش شود، همچون مو، ناخن و اجزایی که به عنوان اضافات و فضولات از آدمی دفع می‌گردد، مثل ادرار و مدفوع، برای ما دارای ارزش نیست و حتی توان نگهداری آنها را برای مدت کوتاهی در کنار خود نداریم، علیرغم اینکه وقتی آنها با ما هستند، همه، جزوی از وجود ما بوده و دارای شرافت انسانی هستند، تصور بفرمایید با همان ناخن و انگشتی که با لذت غذا را می‌خوریم، اگر همان ناخن و انگشت را از بدن جدا کنیم و مجدداً بخواهیم از آنها به عنوان ابزاری برای صرف غذا استفاده کنیم، به شدت منزجر می‌شویم. یا اگر دندان‌پزشک، دندان کشیده شده‌ی ما را به ما بدهد که بار دیگر آن را همچون یک آبنبات در دهان بگذاریم، این کار را نخواهیم کرد، اگر چه تا چند ثانیه‌ی قبل این دندان، جزئی از بدن ما بوده است. هدف ما از گفتن این مثال‌ها این است که هیچ بخشی از بدن انسان، بدون اینکه با بدن آدمی در تماس و اتصال باشد، دارای شرافت نیست. برای تنقیح مطلب به این مثال توجه کنید. مثلاً شخصی را در نظر بگیرید که بر اثر بیماری دیابت، مجبور شده است که یک پای خود را از زیر زانو قطع کند و بر اساس شرع مقدس اسلام، باید این پای بریده را غسل داد و در قبرستانی دفن کرد. اکنون تصور کنید که صاحب این پای دفن شده هر روز یا هر هفته بر سر قبر پای قطع شده‌ی خود برود و با او به سخن گفتن بپردازد و مثلاً بگوید ای پای عزیز من که در زیر انبوه‌ی از خاک خفته‌ای چقدر دلم برای تو تنگ شده است، امیدوارم دعاهای من در حق تو مستجاب شود و من تو را تنها نمی‌گذارم و همیشه به یاد تو هستم و به تو سر خواهم زد و فلان و فلان…، ببینید چقدر این گفتگوها ناصواب و غیرعقلی است. یا مثلاً اینکه دلمان برای موهایی که در سلمانی از ما جدا شده‌اند و در آنجا باقی مانده است تنگ شود یا ناخن‌های دور ریخته‌مان را تکریم کنیم. در حقیقت می‌خواهیم بگوئیم که جسم طبیعی ما بدون حضور حقیقت روحانی ما، به همان کُون متفرق مبدّل می‌گردد و اصلاً قابلیتی برای شریف بودن ندارد. حتی ما حاضر نیستیم موی خود را در لیوانی از آب زلال بیاندازیم و آن را با لذت بنوشیم، تا چه رسد به اجزای دیگرمان.

اکنون پرسش این است که «پس چرا ما جسم مردگان‌مان را در قبور تکریم می‌کنیم؟» و یا بهتر بگوئیم، «چرا بر سر مزار مردگان می‌رویم؟»، آیا در حقیقت، شرافتی بر اجزای مرده‌ی انسان مترتب است؟ آیا قبرها شریفند و اصالت وجودی دارند؟ و سؤالاتی از این قبیل.

در پاسخ به این پرسش‌ها، باید گفت که وجود مادی انسان نیز که از آن در ابتدا به شریف‌ترین وجود مادی در کُون متفرق تعبیر شد، خود نیز دارای مراتبی تشکیکی از شرافت است. یعنی از جسم یک کافر، مشرک و منافق که در پست‌ترین مرتبه‌ی طبیعی قرار دارد، شروع می‌شود و تا جسم انسان کامل، که وجود مقدس پیامبران و اهل بیت عصمت و طهارت است، ادامه می‌یابد. اما در سطحی معمولی، که شامل ما انسان‌های عادی می‌گردد، که عالمی بین خوف و رجاء را طی می‌کنیم، به این جهت به جسم مرده‌ی‌مان احترام می‌گذارند که این جسم اولاً مدت‌ها به عنوان مرکبی برای فرد مؤمن قرار داشته است که با آن به عبادت خدا پرداخته است. دوماً اینکه به صورت قراردادی منِ واقعی هر شخصی (نفس او) در این کُلُنی قرار داشته است و در نتیجه‌ی مدت‌ها مؤانست این منِ واقعی و این جسم طبیعی، باعث شده است که در نظر دیگران بر اساس مؤلفه‌های زمان‌مندی و مکان‌مندی، این جسم طبیعی یادآور حضور آن نفس انسانی در جهان باشد. زیرا به واقع پس از مرگ، آدمی توسعه می‌یابد و از این تن که به قول قرآن، حجابی بیش نیست، رهایی می‌یابد و از بُعد زمان و مکان خارج می‌گردد و تا زمانی که هنوز اینجا هستیم و بر اساس زمان و مکان می‌اندیشیم، برای یادآوری شخصی که زمانی در این جهان بوده است، به یک مکان نیازمندیم و چه جایی بهتر از مکانِ قبر فرد متوفی که نشان‌های از حضور زمان‌مند و مکان‌مند او در عالم است. زیرا زمانی که او در عالم بوده، حتماً بالاخره در یک جایی مستقر بوده است یا خانه یا محل کار و یا هر جای دیگر، اکنون نیز که مرده است، جسم او نیز هنوز در نظر ما حقیقتی مادی دارد، اگرچه میّت است، باز هم باید این میّت، جایی در این دنیا داشته باشد. جایی که از نگاه ما، همان قبر اوست. به همین جهت ما به صورت یک امر قراردادی و نشانه‌ای، برای ارتباط با آن میّت، به قبرستان می‌رویم؛ لذا قبرستان محلی برای عبرت‌آموزی ماست، نه حضور مردگان به عنوان جایی که آنها در آنجا حضور دارند. شاگردان سقراط، زمانی که او را به سمت کشتن می‌بردند، سوال کردند که جنازه تو را در کجا دفن کنیم و پاسخ او از زبان نظامی گنجوی چنین بود:

به سقراط گفتند ای هوشمند / چو بیرون رود جان از این نقش‌بند

فروماند از جنبش اعضای تو / کجا به بود ساختن جای تو؟

تبسم‌کنان گفت: آن اوستاد / که بر رفتگان دل نباید نهاد

گرم باز یابید، گیرید پای / به هرجا که خواهید، سازید جای

قبرستان، سمبلی از شهر مردگان و آرامستان انسان بیقرار است و توجه‌ای به موضوعِ مرگ‌اندیشی به جهت زندگی بهتر است. به همین جهت است که بر اساس فقه اسلامی، هر قبری را می‌توان پس از 35 سال که معادل تجزیه شدن جسم میّت در شرایط عادی است، تخریب کرد و به جای آن میّت دیگری را دفن کرد.

اما در باب مسئله جسم مقدس حضرات معصومین علیهم‌السلام و شهدا و اولیاء خدا و اوتاد، ابدال، نقبا، نجبا و اقطاب که بر اساس شواهد قطعی، هیچگاه در قبر پوسیده و تجزیه نمی‌شوند، باید اذعان کرد که وجود روحانی و مقدس این بزرگواران، آن چنان در عالم شدت گرفته است که برای همیشه تدبیرشان بر جسم‌شان حاکم است و همین تدبیر و توجه روحانی آنها به جسم‌شان مانع از متلاشی شدن جسمِ آنها می‌گردد. شاید بهتر باشد که اینگونه بگوییم که حتی تدبیر و حفظ و نگهداری این عالم و عدم متلاشی شدن جسم عالم کبیر نیز به واسطه‌ی حضور انسان کامل صورت می‌گیرد و به حضور این وجود مقدس است که عالم قوام دارد. عرفا این وضعیت تعادلی عالم را ناشی از مقامی به نام مقام محمدیه(ص) می‌داند که بعد از خداوند، همه چیز به حضور او قوام یافته است. پس زیارت قبور مقدس اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام و حضرت پیامبر(ص) امری کاملاً منطقی است زیرا این قبور کانون حضور منسجم‌ترین تجمع‌های روحانی و جسمانی در عالم‌اند و به برکت وجود مادی و معنوی ایشان است که کُون متفرق عالم، به مقام جمع می‌رسد.

مثلاً در باب شهدا که همه‌ی اهل بیت و حتی پیامبر نیز جزو آنها هستند، قرآن کریم می‌فرمایدکه آنها زنده‌اند و نزد پروردگار خود روزی می‌خورند. در حقیقت شهید، نمرده است بلکه او را کشته‌اند، لذا وقتی می‌گوییم کل نفس ذائقه الموت، شهدا هنوز موضوع مرگ را نچشیده‌اند بلکه شهید شده‌اند و زنده‌اند، پس به زیارت قبر آنها رفتن یعنی به زیارت یک وجود زنده رفته‌ایم و یا وقتی در مورد حضرت امام رضا علیه‌السلام در زیارت این بزرگوار می‌خوانیم که «اشهد انک تشهد مقامی، تسمع کلامی و تردّ سلامی» یعنی شهادت می‌دهم که تو جایگاه مرا می‌دانی، کلام مرا می‌شنوی و جواب سلام مرا می‌دهی، یعنی او حضرت است و حضرت بودن یعنی حاضر بودن، یعنی هم اکنون حضور دارد و ما را می‌بیند.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

و آخر دعوانا أنِ الحَمدُللهِ رَبِّ العالَمِین