سید محسن موسوی

نویسنده: سید محسن موسوی، (دکترای تخصصی حکمت هنرهای دینی) – ۱۴۰۲

بسم الله الرحمن الرحیم

همایش نکوداشت استاد فرزانه، دکتر سید ابوالقاسم حسینی (ژرفا) در تاریخ چهارم بهمن‌ماه ۱۴۰۲ مصادف با ۱۳ رجب، سالروز میلاد مبارک حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام در شهر قم، به همت جمعی از دوست‌داران این عزیز برگزار گردید. جناب آقای استاد دکتر عبدالرحیم موگهی، با همت عالی خود، از ۵۰ تن از علاقمندان استاد ژرفا، درخواست کردند که متن کوتاهی در نکوداشت این استاد عزیز به جهت تهیه کتابی در بزرگداشت و مناقب ایشان بنگارند. بخت با این حقیر نیز همراه بود که فرصتی فراهم آمد تا چند سطری را در وصف این مرد بزرگوار و استاد ارجمند، قلمی کنم. اگر چه این سطور را توانایی وصف این یار عزیز نیست، اما به رسم احترام و ادب، این نوشتار را تقدیم ایشان کردم. از همه عزیزانی که در برگزاری این مراسم و تهیه‌ی این کتاب، زحمت کشیده‌اند، کمال تشکر را دارم. این کتاب، به همت نشر بوستان کتاب در ۲۱۶ صفحه با عنوان «مثل تیشه در بیستون، نگاهی به اندیشه و پیشه‌ی سید ابوالقاسم (ژرفا)» با مطالبی از استاد ژرفا و ۵۰ تن از نویسندگان اهل قلم به طبع رسیده است.

«آفتابی در میان سایه‌ای»

نویسنده: دکتر سید محسن موسوی، استاد دانشگاه و مدیرعامل موسسه فرهنگی هنری پریمان اندیشه و هنر

هیچ گُهر صید نگردد مگر/ ژرف‌‌نظر باشی و ژرفا‌نگر (موسوی)

گرچه این حقیر را شأن آن نیست که در باب مناقب، خصایل و فضایل جناب استاد فرزانه و فرهمند، دکتر سید ابوالقاسم حسینی (ژرفا) دامت افاضاته، سخنی شایسته و بایسته عرضه کنم؛ اما در مقام شاگردی و بر طریق ارادت، می‌کوشم که شمّه‌ای از رایحه‌ این گل خوش‌بوی گلستان ادب و معرفت را، که به مشام جان بوییده‌ام، با نسیم کلمات، بازگو نمایم؛ زیرا اهل ادب فرموده‌اند که:

بهتر آن باشد که سِرّ دلبران/ گفته آید در حدیث دیگران (مولوی)

لذا بنده را، آن دیگری بدانید که حدیث‌اش بی‌مداهنه، مصداق این بیت مولاناست که فرمود:

واجب آید چون‌که آمد نام او/ شرح کردن رمزی از اِنعام او (مولوی)

حضرت استاد ژرفا، پژوهش‌گری عالِم، صاحب‌دلی روشن ضمیر، ذوق‌مندی مجرّب، نازک‌خیالی با خلوص و مهرورزی اخلاق‌مدار است که هم‌نشینی و هم‌سخنی با ایشان، نور قلب آدمی را افزون می‌کند. حکمت، گم‌گشته‌ی ایشان است و در عالم ادیان و سپهر ادبیات ایران، با شایستگی تمام، این اختر نایاب را رصد و بازیافت می‌کند. ایشان مرز میان اندیشگی و حکمت را به خوبی تشخیص داده‌ و حکمت را مرتبه‌ای فوق اندیشگی می‌دانند. اندیشگی، مصداق حال است و حکمت، مصداق مقام، لذا اوج اندیشگی، خردمندی، و غایت خردمندی، حکمت است.

خرد رهنمای و خرد دلگشای / خرد دست گیرد به هر دو سرای

تمام همت حضرت استاد و کوشش‌های علمی ایشان، در راستای استکمال نفس انسان است. حضرت استاد، حکمت را آفتابی در میان سایه‌های اندیشه‌ می‌دانند؛ لذا در نظر حضرت استاد، هیچ اندیشه‌ای در سایه، به برگ وبار نمی‌رسد مگر آنکه سوگیری آن به سمت خورشید معرفت بوده و در ژرفای آن، حکمتی نهفته باشد. بیجا نیست اگر بگویم، پژوهش‌گری، و خوانش علمی ادبیات عرفانی، از سوی ایشان، به جهت گره‌گشایی از رمزواره‌های حکمی آنهاست. لذا از آنجا که از نظر حضرت استاد و مستند به آیات قرآنی، آدمی ذاتاً فقیر خلق شده، پس همه این کوشش‌ها وابسته به عنایات حق‌تعالی جلّ جَلاله است. زیرا سرچشمه‌ی حکمت فقط در دست اوست.

تا که از جانب معشوق نباشد کششی/ کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

حضرت استاد ژرفا، همچون تخلص‌شان، ژرف‌اندیش و اهل تأمل‌اند، توجه توأمان ایشان به دو سنت ادبیات عرفانی و علوم حوزوی، سبب گشته که جزم‌اندیشی در پاره‌ای از اندیشه‌های حوزوی و هنری را با رویکردی منصفانه و تعریضاتی عالمانه که برخاسته از سنت فرهنگی ایرانی اسلامی است، به چالش کشیده و حقیقت آنها را برآفتاب اندازد. چنان‌چه توجه به موسیقی وثیق و با اصالت ایرانی، یکی از دغدغه‌های دیرین ایشان است. «چیست می‌دانی صدای چنگ و عود / انت حسبی انت کافی یا ودود» (جامی، دیوان فاتحه الشباب)

هم‌چنین، همدلی با جمعی از اهل حق که خالصانه دل در گرو عشق و ولایت پیامبر مکرم اسلام (ص) و وصایت وَلَوی و عَلوی اولیای برحقِ الهی دارند، از جمله‌ی تاب‌آوری عالمانه ایشان در مواجهه‌ی با آرای فرق مختلف دینی، به جهت درک بهتر حقیقت و کشف المحجوب است.

عنایت و توجه حضرت استاد به هنر، حقیر را بر این اعتقاد استوار می‌سازد که ایشان، هنر را شیوه‌ای از بیان آگاهی می‌داند که در نهایت، حقیقت از میان آن، رخ عیان می‌کند، و به عبارتی ایشان، غایت هنر را، معرفت می‌داند، همان معرفتی که در پرتو معرفت (آگاهی) الهی به ظهور می‌رسد. به فرمایش حضرت استاد: «دین، نقشه‌ی راه، بر اساس آگاهی بشری در پرتو آگاهی الهی است و هنر نیز شیوه‌ی بیان آگاهی، به مفهوم اعم آن است». شاید بتوان این مطلب را صریح‌تر شرح کرد و آن اینکه، از زمانی که هنر به عنوان شیوه‌ای از بیان، و ادبیات به عنوان گنجینه‌ای از معارف اخلاقی و دینی از یکدیگر جدا افتاده‌ و مساوقت و ملائمت آنها به افتراق و اشتقاق رسیده، پاره‌ای از هنرمندان ما بی‌ادب، و پاره‌ای از ادیبان ما بی‌هنر شده‌اند و این از عوارض دنیای جدید است که امتزاج ادب و هنر را به دلایلی برنمی‌تابد. اکنون وجود پر برکت عالمان و اندیشمندانی همچون جناب استاد ژرفا و همت عالی ایشان، سبب گشته که این امتزاج، مجدداً به منصه‌ی ظهور برسد و جهان هنر و هنرمندان، با ریشه‌های وثیق خود، مجدداً پیوند یافته و ادیبان نیز، قبای زرّین هنر را بر تن عریان شده‌ی ادبیات امروز ما، بپوشانند.

به امید موفقیت و بهروزی و سعادت برای استاد ارجمندم، جناب آقای سید ابوالقاسم حسینی (ژرفا) دامت افاضاته

سید محسن موسوی – ۱۴۰۲/9/۳

استاد ژرفا

در ادامه، متن سخنرانی استاد دکتر سید ابوالقاسم حسینی (ژرفا) که در مراسم نکوداشت ایشان توسط این استاد عزیز افاضه شده، آمده است. این متن دارای نکاتی آموزنده است که خوانندگان عزیز را به خواندن آن دعوت می‌کنم.

بسم‌الله الرحمن الرحیم

مرده بُدم زنده شدم گریه بُدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده‌یِ سیر است مرا جان دلیر است مرا

زَهره‌یِ شیر است مرا زُهره تابنده شدم

گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای

رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

جمع نیَم شمع نیَم دود پراکنده شدم

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم

یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

سلام به همه مهربانان

از محبت و لطف دوستان عزیزم در ستاد نکوداشت، مدیریت ارجمند دفتر تبلیغات اسلامی و دیگر مجموعه‌های همراه شده در این برنامه و همه گرامیانی که برای برپایی این مجلس مایه نهادند، فروتنانه ممنونم.

سپاسگزارم از نوازش‌های کریمانه سخنوران محفل و نیز عزیزانی که در کتاب نکوداشت یا نوانما، در حق این کوچک‌ترین بنده‌نوازی فرمودند.

از همه شما خوبان صمیمانه متشکرم که قدم بر چشم من گذاشتید؛ به‌ ویژه بزرگوارانی که برای حضور در این مجلس، رنج سفر به جان خریدید.

از لطف‌های خداست که هنوز سادگی آن کودک ده ساله بازیگوش در کوچه‌های نارمک تهران برایم باقی مانده است. برای همین، امشب که یک فرصت خاص دارم تا قاعدتا حرف‌های مخصوص بزنم، ترجیح می‌دهم همان کودک ساده بی‌نقاب باشم و حرف معمولی خودم را بزنم.

معمولی‌ترین حرف ساده‌دلان، خالص‌ترین رؤیای آن‌هاست؛ رؤیایی که به قول فروغ زمانه، به شب، رنگ نور می‌پاشد و سینه را سرشار از عطر می‌کند:

ای شب از رویای تو رنگین شده / سینه از عطر توام سنگین شده

ای درِ بگشوده بر خورشیدها/ در هجوم ظلمت تردیدها

پس با خودم گفتم: در این فرصت، از همین خالص‌ترین رؤیا سخن بگویم؛ رویایی که دیریست با من است و هر چه قلم و قدم زده‌ام، در همین حوالی بوده: رویای شهر خدا.

شهر خدا کجاست؟ چه شکلی است؟ چه رنگی است؟ چه ابعاد و اضلاعی دارد؟

در رویای من، شهر خدا سه ضلعی است:

یک ضلعش زیبایی است، دیگری دانایی، و سوم پارسایی.

شهر خدا برای من یعنی ترکیب متوازن این سه ضلع.

دانایی را علم به بشر هدیه می‌کند. پارسایی را دین، و زیبایی را هنر. هنر البته فقط به معنی هنرمند بودن نیست؛ بلکه یعنی نگرش زیبا و لطیف به جهان هستی؛ نگرشی که از ورای زبری‌ها و درشتی‌ها، لطافت‌ها و ظرافت‌ها را می‌جوید و می‌یابد.

علم اگر زیبا نباشد، خطرناک می‌شود، همان طور که دین اگر زیبا نباشد، انسان را به بند می‌افکند.

علم وقتی دانایی راستین می‌آورد، که هنر آن را تلطیف کند و از زمختی قواعد خشک و حساب و کتاب‌های سودجویانه درش بیاورد. وگرنه می‌شود موشک و می‌ریزد روی خانه‌های مردم.

دین هم وقتی پارسایی و پیراستگی فردی و جمعی می‌آورد، که با هنر درآمیزد.

این آمیختگی دین و هنر، دو جنبه دارد: یکی به فهم دین مربوط می‌شود و دیگری به اجرای آن.

در فهم دین، هنر، این اثر بزرگ را دارد که نمی‌گذارد برداشت بدون لطافت و ظرافت از متون دینی، آدمیزاد را از لذت‌های پاک و طیّب زمینی محروم کند. کسی که دین را از پنجره جمال می‌نگرد، اگر فقیه شود یا محدث یا متکلم یا مفسر یا فیلسوف و یا عارف، آن را زیبا می‌شناسد و به دیگران نیز زیبا می‌شناساند. نگاه جمالی به دین، آن را مزاحم شادی و آبادی و آزادی دنیای انسان نمی‌داند، بلکه دین را راهنمای انسان می‌داند تا هم در حد عالی به این موهبت‌های بزرگ دنیایی دست یابد و هم به نحوی آن‌ها را به کار گیرد که مانع سعادت آخرتش نشود.

وقتی دینی که معرفی می‌کنیم، از این نگاه جمالی خالی شود و دین را مقابل دنیا قرار دهد، از عقل و وجدان آدمی فاصله می‌گیرد و نخست فرهیختگان و سپس انبوه مردم، به تدریج از آن دور می‌شوند.

جنبه دوم پیوند دین و هنر، به اجرای دین مربوط می‌شود. مجریان دین هنگامی که نگاه زیبافهم داشته باشند، روح احکام دین را به درستی تشخیص می‌دهند و به آن روح، جسم و پیکر مناسب با هر زمینه و زمانه، می‌دهند. کسی که دین را زیبا نفهمد، این حقیقت ساده بدیهی را درنمی‌یابد که خدا از رهگذر همه این شریعت‌ها و حکم‌ها و شایست‌ها و نشایست‌ها، حفظ کرامت انسان را خواسته است. پس اگر دین طوری اجرا شود که کرامت انسان خدشه بردارد، فلسفه اصلی آن زیر سؤال خواهد رفت.

می‌پرسید: اگر این طور است که می‌گویی، کم نیستند دینداران و عالمان دین که به سراغ هنر هم رفته‌اند و این ابزار را در خدمت مفاهیم دینی یا اجرای آن به کار گرفته‌اند. این چقدر به رویای شهر خدا نزدیک است؟

با کمال تواضع، عرض می‌کنم: در آن مثلث که گفتم، هنر واقعا یک ضلع است. اما معمولا معرفان دین، وقتی به سراغ هنر می‌روند، آن را به عنوان یک ضلع متوازن با اضلاع دیگر، قبول نمی‌کنند. آنان هنر را ابزاری در خدمت دین می‌خواهند. به همین دلیل، هم به دین آسیب می‌زنند و هم به هنر. جفا در حق هم دین و هم هنر، آن است که هنر را ابزار کنیم در خدمت دین. هنر همدوش و همنشین دین است و البته از این همدوشی و همنشینی، این فایده بزرگ هم حاصل می‌شود که دین و هنر به یکدیگر یاری برسانند، اما نه از نوع یاری ابزاری. ابزار، چیزی است که هر وقت کارش داری، به سراغش می‌روی و هر وقت کارت با آن تمام شد، می‌اندازی‌اش گوشه‌ای تا خاک بخورد. اما دین و هنر بدون یکدیگر، جانی را آباد نمی‌کنند و چراغی را برنمی‌افروزند. در حال همنشینی دین و هنر است که دیندار می‌تواند با چراغ لطافت و مدارا، جهان را به صلح و صلاح دعوت کند. به قول مولانا:

تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید/ تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز

که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر/ که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز

باری؛ پنجاه سال پیش، من دوازده سالگی‌ام را با شعر و رمان و موسیقی گره زده بودم و جالب آن که در نوجوانی، همپای همان علایق ناب هنری، کلی کتب علوم اسلامی و تفسیر و حدیث هم خواندم. چند سالی از آغاز جوانی‌ام را هم در تلویزیون گذراندم که این پیوند را برایم عمیق‌تر کرد، آن هم خوشبختانه در گروه کودک که معنای لطیف هنر را در جان و اندیشه‌ام عمق بخشید.

بدین روی؛ وقتی چهل و اندی سال پیش به حوزه پای نهادم، با لطف و طراوت هنر از درون پیوند خورده بودم. به همین سبب، در دانش دین پیوسته همان رد پا را دنبال کردم. نزدیک به هشتاد مجلد کتاب که نوشتم یا ترجمه کردم، و هزاران صفحه که ویرایش یا پژوهش کردم، جستجویی عاشقانه در همین مسیر بود. برای همین، هر چه پیش رفتم، این همنشینی برایم زیباتر و ژرف‌تر شد. درست به همین دلیل بود که بر خلاف بیشتر هم‌مشربانم حوزه را رها نکردم. البته به دانشگاه هم رفتم؛ اما در آن جا نیز دغدغه اصلی‌ام همین بود که به زبان و عمل، بگویم: چگونه می‌توان و باید فهم و اجرایی زیبا و لطیف و انسانی از دین داشت.

حتی وقتی از آغاز چهل‌سالگی، الغدیر را با نزدیک به هجده هزار بیت شعر، در حدود دوازده سال، ترجمه کردم، به دنبال همین درک زیبا بودم. در آن کلمات، کوشیدم رنجی از جسم و جان انسان بردارم. در شعرهایی که سرودم، درس‌هایی که دادم، جستجوهای علمی که پشت سر گذاشتم، و یکایک کلماتی که پی نهادم، همیشه به دنبال جواب همین سؤال بودم که: کدام فهم و اجرا از دین، انسان را از مسیر آرامش و رفاه و صلح و مهربانی و انسان‌دوستی، به خوشبختی آخرت می‌رساند؟ و هنوز و همواره گمان می‌کنم رسالت اصلی معرفان و مبلغان دین، پاسخ نظری و عملی به همین پرسش عمیقا انسانی است.

مهم نیست در عمری که بر سر این رویا گذاشتم، به چه قدرش رسیدم. مهم این است که برایش دویدم.

راه را ما شروع می‌کنیم به قدر توانمان و اگر اخلاص داشته باشیم، خدای مهربان خودش آن را برایمان امتداد می‌بخشد:

کار دنیا کسی «تمام» نکرده است. السعی منا والاتمام من الله

بدین سان، مثل تیشه در بیستون، عاشقانه این حقیقت زیبا را کاویدم، بدون آن که برایم مهم باشد خودم چقدر به آن دست می‌بایم. برایم مهم این بود و هست که برای رسیدن به این رویای قشنگ چقدر زخمه می‌زنم بر دیواره این بیستون. میلیون‌ها واژه‌ای که رقم زدم، در حقیقت همین زخمه‌هایی بود که با تیشه قلم بر بیستون حقیقت زدم. از آن روز اول ایمان داشتم و هنوز هم دارم که اگر بااخلاص زخمه بزنی، صدای این تیشه با عظمت و شکوه می‌پیچد در هفت اقلیم. سپس این زمزمه را دیگران پی خواهند گرفت تا روزی که با ظهور تجلی کامل و راستین حقیقت، همگان دریابند که دین، چیزی جز همین درک زیبای عمیقا انسانی نیست؛ روزی که به قول عزیز دلم قیصر:

طلوع می‌کند آن آفتاب پنهانی/ زسمت مشرق جغرافیای عرفانی

کسی که سبزتر است از هزاربار بهار/ کسی شگفت، کسی آن چنان که میدانی

در راهی که پشت سر نهادم، نخستین آموزگار عشق و هنرم پدرجانم، مادر داغدیده‌ام، معلمان و استادانم، و همراهان همدلم مرا دستگیر بودند که خدا دستگیرشان باد. خاص‌تر و سزاتر، البته، سهم عظیمی است که همسر و دختران نازنینم دارند، به‌ ویژه همسر بهتر از جانم که همواره دستبوسش هستم. چند دهه دور از هیاهو، کنجی نشستن و قلم زدن، صبوری خاص می‌خواهد و این صبوری، بی‌همراهی خانواده مهربان و شکیبا رقم نمی‌خورد.

گواراست که این سخن را با بیتی چند از دین‌فهم دانای زیبابین، جناب علامه سید محمدحسین طباطبایی، به پایان برم که نامش زمزمه نیمشب مستان باد:

همی گویم و گفته‌ام بار‌ها / بود کیشِ من مهرِ دلدار‌ها

پرستش به مستی است در کیشِ مهر/ برون‌اند زین جَرگه هشیار‌ها

چه فرهاد‌ها مُرده در کوه‌ها/ چه حلّاج‌ها رفته بر دار‌ها

ولی رادمردان و وارستگان/ نبازند هرگز به مُردار‌ها

مِهین مهرورزان که آزاده‌اند/ بریزند از دامِ جان، تار‌ها

پیاپی بکش جام و سرگرم باش/ بِهِل، گر بگیرند بیکار‌ها

وصلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین

سید ابوالقاسم حسینی (ژرفا)

(برگرفته از کتاب مثل تیشه در بیستون، انتشارات بوستان کتاب، چاپ اول، ۱۴۰۲)