نویسنده: سید محسن موسوی (دکترای تخصصی حکمت هنرهای دینی) ۱403
رابطه اسطوره و دین در نگاه جوزف کمبل
چکیده:
اگر چه بر اساس نظر سال بلو (Saul Bellew)، نویسندهی امریکایی، علم، خانهی باورها را جارو کرده است، اما جوزف کمبل به تضاد میان علم و اسطورهشناسی (Mythology) عقیده ندارد. جوزف کمبل (Joseph Campbell) ، اسطورهشناس آمریکایی، استاد ادبیات در کالج سارالارنس نیویورک، و متخصص در اسطورهشناسی و دینشناسی تطبیقی بود. او متولد 1904 م. در نیویورک و متوفی سال 1987 م. در هنولولو است. او در ابتدای جوانی، کاتولیکی معتقد و پایبند به عقاید بنیادین مسیحیّت بود و از همینجا، به داستانهای تاریخ ادیان و جوامع، علاقهمند شد. کمبل به تحقیقات جناب فروید و جناب یونگ در باب کاربرد موضوع اسطورهها در روانشناسی علاقهی بسیاری داشت؛ خصوصاَ مباحث جناب یونگ که به موضوع ناخودآگاه جمعی اشاره میکرد و در راستای نظریهی رؤیای جمعی کمبل بود؛ اما جوزف کمبل، با اندکی تعدیل و تعامل، پژوهش در حوزهی اسطورهها را جستجویی هدفمند در عمیقترین لایههای خودآگاهی انسان نیز میدانست؛ و این نکتهی بسیار مهمی است که از نظر کمبل، اسطورهها، تماماً همچون رؤیاها، ریشه در ناخودآگاه بشر ندارند، بلکه محصول مشترک خودآگاه و ناخودآگاه هستند. از نظر کمبل، هیچ راهی برای رمزگشایی از زبان سمبولیک اسطورهها، ارجحتر از تجزیه و تحلیلهای روانشناختی نیست. (نک: کمبل، قهرمان ، ۱۳۹۶، 11) جیمز هیلمن، روانشناس آمریکایی، معتقد است که در قرن ما هیچکس، نه فروید، نه توماس مان یا لویی استروس، به اندازهی کمبل، مفهوم اسطورهای جهان و چهرههای جاویدان آن را وارد آگاهی روزمره، نکرده است. یکی از مهمترین وجوه جناب کمبل، تسلط بینظیر ایشان بر داستانهای روایی ملل مختلف است. دیدگاههای جوزف کمبل بر روی تفکر معاصر هنر و علوم اجتماعی غرب، بسیار تأثیرگذار بوده است؛ بهعنوان نمونه، جرج لوکاس، کارگردان امریکایی، دیدگاههای فلسفی مجموعه فیلمهای «جنگ ستارگان» را مدیون او دانسته. کمبل به زندگی و باورهای سرخپوستان آمریکا نیز علاقهی بسیاری داشت و بخش زیادی از دانش خود را از این طریق بهدست آورده بود. اما باید توجه داشت که «قصههای قومی برای سرگرمی، و حال آنکه اسطوره، رهنمودی معنوی میدهد.» (کمبل، ۱۳۹۶، ۹۶) کمبل، معتقد بود که مضمونهای مشترک یا کهنالگوها (Architype) در قصهها و ایماژهای قدسی، به فراسوی تنوعها یا تجلیات فرهنگی راه میبرند؛ او با مطالعهی اسطورهها به این نتیجه رسید که در دل طبیعت، نوعی وحدت بنیادین وجود دارد. کمبل معتقد است که به هیچ عنوان، نظمی نهایی برای تفسیر اسطورهها وجود ندارد و هرگز چنین چیزی بهوجود نخواهد آمد. (کمبل، قهرمان، 1396، 322) او معتقد است که دین، برآمده از اسطوره است و این ادعایی بسیار بزرگ است که در نگاه اول، با آموزههای ادیان ابراهیمی در تقابل قرار میگیرد، اما با بررسی عمیقتر اسطوره، بهنظر میرسد که کمبل اسطوره را نهتنها معادلِ توهم و خیالات باطل بشر در نظر نگرفته، بلکه از نظر او اسطورهها، رمزوارههایی معنوی هستند که از طریق امر قدسی و مطلق، بر بشر عرضه شده و تکامل اجتماعی و اعتقادی او را قوت بخشیدهاند. چنانچه داستان خلقت (هستی)، اساساً پیش از خلق انسان اتفاق افتاده و احکام و شرایع دینی نیز بعد از خلق انسان و هبوط او برای نوع بشر، موضوعیت یافته است. نگارنده در این نوشتار با روش توصیفی- تحلیلی، در پی آن است که به این پرسش پاسخ دهد که اسطوره از نظر کمبل چه معنایی دارد، که دین را نیز میتواند برآمده از اسطوره بداند؟
تعریف اسطوره:
در ابتدا لازم است در حد اجمال و متناسب با موضوع این نوشتار به معنای تحتالفظی اسطوره اشاراتی بشود. عدهای گفتهاند اسطوره از ریشهی سطر و به معنای نویسه و نوشتار، مورد استعمال کلامی قرار گرفته است. هر نوشتاری که از نوع تاریخی بوده و عامهی مردم آن نوشتار را نوعی مهملات، سخن باطل، خزعبلات، اراجیف و لاطائلات فرض کنند، از آن، به اسطوره یاد میشود. حتی در زبان عربی، اسطوره را معادل الخرافه و در ترکی آن را معادل افسانه در نظر میگیرند. در زبان انگلیسی، معادل کلمهی اسطوره، Myth است که بعداً در مورد آن توضیحاتی خواهد آمد. اما اسطوره ، تنها با این تعاریف، مورد نظر قرار نگرفته است و گاهی اوقات بدون اشاره به ابعاد منفی این کلمه، از آن به قصهها، افسانهها، حکایات باستانی در بارهی خدایان و قهرمانان و حدوث اشیاء و انواع حوادث نیز سخن رفته است. قابل ذکر اینکه، اینها هیچکدام در معنای وثیق تاریخی آن مورد نظر نبودهاند. در لغتنامهی دهخدا، از اسطوره به عنوان سخن پریشان و بیهوده، سخن باطل و افسانه، یاد شده است. ژاله آموزگار در مورد واژهی اسطوره، آورده است: اسطوره کلمهای معرب است که از واژهی یونانی هیستوریا به معنی جستجو، آگاهی و داستان، گرفته شده است. برای بیان مفهوم اسطوره در زبانهای اروپایی از بازماندهی واژهی یونانی میتوس به معنی شرح، خبر و قصه، استفاده شده است… در فهم عامه و در برخی از فرهنگها، اسطوره به معنی آنچه خیالی و غیر واقعی است و جنبهی افسانهای محض دارد، بهکار رفته است؛ اما اسطوره را باید داستان و سرگذشتی مینوی دانست که معمولاً اصل آن معلوم نیست و شرح عمل، عقیده، نهاد یا پدیدهای طبیعی است، بهصورت فراسویی که دستکم بخشی از آنها از سنتها و روایتها گرفته شده و با آیینها و عقاید دینی، پیوندی ناگسستنی دارد. (نک: آموزگار، 1402، 3)
لفظ اسطوره در قرآن کریم، در 9 آیه تکرار شده و در این آیات نیز – از دیدگاه نامحرمان قرآن و دین – از قصص قرآنی، به معنای افسانه، داستان و یا سخنی گزاف و برآمده از خیال باطل، یاد شده است. اصطلاحِ اساطیرالاوّلین که این افراد به قرآن کریم، نسبت میدهند، اشاره به مجموعهی تفکیک نشدهای از داستانها و روایاتی دارد که به ابتدای خلقت بشر در عالم ذَرّ و انتهای وجود او در عالم مادی (مرگ و معاد) پرداختهاند. ممکن است این قصص، در کتب مقدسِ پیشین نیز نقل شده باشد، یا سینهبهسینه، به نسلهای بعد، منتقل گشته باشد، که قطعاً اسطورهای صادق است، و همچنین ممکن است، روایتهای کاذبی نیز از طریق اقوام و گذشتگان، خارج از کانتکس الهیاتی، به دورههای بعد منتقل شده باشد. برای مثال به آیهی هفدهم سورهی احقاف، توجه کنید:
«وَالَّذِى قَالَ لِوَالِدَیْهِ أُفٍّ لَّکُمَآ أَتَعِدَانِنِى أَنْ أُخْرَجَ وَقَدْ خَلَتِ الْقُرُونُ مِن قَبْلِى وَهُمَا یَسْتَغِیثَانِ اللَّهَ وَیْلَکَ آمِنْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَیَقُولُ مَا هَذَآ إِلَّا أَسَاطِیرُ الْأَوَّلِینَ» (احقاف، 17)، (و آنکه به والدین خود گفت: اُفّ بر شما! آیا به من وعده مىدهید که (پس از مرگ از گور) خارج گردم، در حالى که نسلهاى بسیارى پیش از من گذشته اند [و هرگز زنده نشده اند]؟ ولى والدین او، خدا را به فریادرسى مىخوانند (و به او مىگویند:) واى بر تو! ایمان بیاور! قطعاً وعده خداوند حق است، امّا او مىگفت: این [وعدهها] جز افسانه پیشینیان نیست.)
نکته قابل تأمل اینکه، در این آیه، وقتی پدر و مادر، نسبت به بیایمانی فرزندشان به خداوند و حقیقت قرآن، غاثه و شکایت میکنند؛ فرزندِ کافرشان در پاسخ به آنها میگوید: “این سخنان جز افسانه و اوهام پیشینیان نیست.” از این آیه و هشت آیهی دیگر در قرآن کریم که در آنها، اصطلاح اساطیرالاوّلین بهکار رفته، میتوان متوجه شد که معنی اساطیر در قرآن کریم، آنجا که مورد تعریض، از طرف مشرکان و کافران قرار میگیرد، تماماً اشاره به سخنان باطل ندارد، بلکه اشاره به داستانهایی است که احتمالاً در کتب الهی پیشین، مطرح شده؛ بهطوری که کافران برای اثبات نظر غلط خود، به داستانهای صحیح این کتب، تهمت اسطوره بودن، میزدند. از همینجا میتوان استنباط کرد که در اسطورهها نیز سخنان قابل تأملی، مطرح میشده؛ مثل ایمان به قیامت و نیروهای پُررمز و رازِ فراطبیعی، فرشتگان و … اما اینکه این سخنان در چه چارچوبی مطرح میشده، خود جای پژوهشی مستقل دارد. گاهی چارچوب این سخنان، گزارههای دینی وثیق است که آدمی با خواهشهای (دعاهای) آسمانی خود، به دنبال آسان کردن و تابآوری توانایی خویش در پذیرش این امر محتوم است و گاهی این گزارهها و داستانها در چارچوبی خرافی و موهوم بیان میشوند که تمنای انسان در اینجا، تغییر مکانیسم خلقت است؛ به عبارتی آدمی با خرافهپردازی میخواهد بنیاد محتوم هستی را به نفع خویش و از منظری غیر عقلانی تغییر دهد، که عملاً کاری محال است. اینکه مفسران، نسبتِ قرآن را با اساطیرالاوّلین، نسبتی غیر منطقی میداند، یقیناً با آن بخش از داستانها و افسانههایی است که بی تدبّر، برای خلقت و خدای جهان، روایتهایی غیر منطقی و خیالی و بر اساس خرافه، موهومات و اباطیل، ساخته و بافتهاند.
کمبل و اسطوره:
بیایم پله پله با کمبل همراه باشیم تا عقاید او را درمورد اسطوره بهتر بشناسیم. کمبل در یکی از مهمترین فرازهای سخناش که مورد توجه خیلی از پژوهشگران قرار دارد، میگوید: Follow your bliss، یعنی به دنبال سعادت خویش باش. کمبل معتقد است «کسی که میخواهد، سرنوشت، راهنمای اوست و کسی که نمیخواهد، سرنوشت، او را به دنبال خود، خواهد کشید.» (کمبل، ۱۳۹۶، ۱۰) گویی از نظر کمبل آدمی در یک ماتریکس از پیش تعیین شده، قرار دارد که اگر نشانههای این ماتریکس را جدی بگیرد، میتواند با بهترین شرایط، از امکانات آن بهرهمند شده و به سعادت و رستگاری برسد. ما با دو نوع ماتریکس مواجه هستیم. اول ماتریکس بیرونی، که عبارت است از کلیه اموری که آگاهی ما را احاطه کردهاند و دوم ماتریکس درونی که مجموعهای از باورهای ماست که توسط ماتریکس بیرونی شکل داده شده است. ما باید پیامهای ماتریکس بیرونی را جدی بگیریم تا به باورهای ارزشمند وجودی خود شکل دهیم.
کمبل میگوید: نباید سرنوشتِ خود را بهدست دیگری داد. موعظهگران به غلط سعی میکنند با صحبت کردن، مردم را مؤمن کنند، اما بهتر است که فقط پرتو کشف خویش را به نمایش بگذارند. (نک: کمبل، ۱۳۹۶، ۱۰) زیرا ریتوریکهای القایی، یکی از عواملی است که ماتریکس درونی ما را شکل میدهد و به تدریج ما را از بندگی به بردگی میکشاند. بندگی، یعنی اینکه به نیرویی فراطبیعی (نرمافزار الهی) معتقد باشیم که تمام هستی ما وابسته به اوست و همان نیروی فراطبیعی، برای رستگاری و سعادت بشر، بهترین نسخهی این نرمافزار را ارائه نموده، و انسان میتواند با شناخت آن، سرنوشت یا تقدیر خود را به بهترین نحو رقم بزند. اما در بردگی همهی اختیارات انسان از او سلب میشود و چون پارهسنگی بی اراده، بر بستر رودخانهای خروشان به حرکت درمیآید؛ نه مبدأ او مشخص است و نه مقصداش و هیچ امیدی به آزادی و سعادت هم برای او وجود ندارد. بزرگترین مفسران ماتریکس بیرون، پیامبران الهی هستند که تفسیر ما را از جهان، بهدرستی شکل میدهند تا باورهای ما نیز هرچه بیشتر دقیق شود. متأسفانه بزرگترین آسیبهای اعتقادی نیز ممکن است از نهاد دین برآید؛ زیرا سکهی تقلبی در بازاری ضرب میشود که سکهی حقیقی نیز در آن موجود است.
فروید معتقد است که «حقایق نهفته درپس تعالیم ادیان، چنان اعوجاج یافته و بهصورت نظاممند در لفانه پیچیده شده، که عامهی مردم نمیتوانند آنها را درک کنند. درست مثل اینکه در پاسخ کودکی که میخواهد بداند یک نوزاد از کجا آمده، پاسخ دهیم، حاجی لکلک آن را آورده. در اینجا ما با زبانی سمبلیک، حقیقتی را برای کودک بازگو کردهایم، ولی کودک که نمیتواند معنای نهفته در پس ِ سمبولِ لکلک را درک کند، به شک میافتد و احساس میکند سرش کلاه رفته است.» (کمبل، قهرمان، 1396، 11) زبان اسطوره، زبانی سمبلیک است و با آن بخش از زبان دین که آن نیز به صورت سمبلیک بیان شده، مشابهت زیادی دارد. وحی نیز از آن منظر که از مخزنالاسرار، نزول پیدا کرده و تنزل یافته، صورتی نوشتاری دارد که معنایی بسیار عمیق و باطنی در پشت آن نهفته است، لذا پیامبران، بسته به شرایط زمان و مکان، لازم دانستهاند که به قدر عقول مردم با آنها سخن بگویند. رسول اکرم (ص) در حدیثی شریف میفرماید: «إنَّا مَعَاشِرَ الانْبِیَآءِ أُمِرْنَا أَنْ نُکَلِّمَ النَّاسَ عَلَی قَدْرِ عُقُولِهِمْ » (ما، جماعت پيامبران، فرمان داريم كه با مردم به فراخور فهم و خردهايشان سخن بگوييم.) (تحف العقول عن آل الرسول علیهم السلام، جلد۱، صفحه۳۷) این قدرالعقول، لاجرم سبب میگردد که زبان گفتوگو، ظاهری متناسب با فهم مردم زمان، و باطنی بسیار عالی داشته باشد. اما معجزه این سطح از سخن به قدری است که با رشد هر فرد انسانی، جلوههای جدیدی از آن سخن، انکشاف میشود و شنونده به این استعداد ملکوتی پیامبران پی میبرد که سخن دیروز آنها، همان سخن امروز ایشان است، با این تفاوت، که پرسشهای وجودی انسان را در این سطح جدید علمی نیز، پاسخ میدهد و این از عجایب سخن پیامبران و اولیای الهی است که برگرفته از قرآن کریم و کتب مقدس و وثیق است. تصور بفرمایید که شکل ظاهری چشم و تمام اجزای آن، در طول زمانِ حیات انسان، هیچ تغییری نکرده، اما عالمان علم طبیعی هزاران کتاب در مورد همین عضو ثابت نوشتهاند که باز هم این نوشتهها پایان ندارد و بهعبارتی بیپایان است. سخن حق نیز چون شجرهی طیبه است که اصلاش ثابت است و هزاران هزار شاخ و برگ از آن، تا بینهایت، منشعب است. لذا اگر کودکی فکر کند که با داستان لکلک، سرش کلاه رفته، بهواقع او از کودکی بهدر آمده و باید پرسش خود را منقحتر بیان کند و به دنبال پاسخی دقیقتر باشد. دراصل، هر انسانی، در هر دورهای میتواند نسبت به اسطورههای زمان خویش یا گزارههای دینی، بسان آن کودک هوشیار، تأمل عمیقتری داشته باشد و مطمئن باشد که پاسخ آن را درخواهد یافت.
کمبل از زبان ایگیو گاریوگ، شَمن بزرگ قبیلهی اسکیموی کاریبو، در شمال کانادا میگوید: «تنها خرد حقیقی، دور از انسانها، در تنهایی بزرگ، زندگی میکند و تنها از طریق رنج، میتوان آن را بهدست آورد. فقط تنهایی و رنج است که دریچهی ذهن را به روی آنچه بر دیگران پوشیده است باز میکند.» (کمبل، ۱۳۹۶، ۵) به عبارتی شیئ فینفسه، شیئ نیست، بلکه از شیئیت، فراتر میرود و هر چیزی را که بتوان به آن فکر کرد، پشت سر میگذارد. بهترین چیزها را نمیتوان بیان کرد، چون در فراسوی اندیشه، جای دارند. (نک: کمبل، ۱۳۹۶، ۸۳) این به معنای آن است که برای معرفی ذات الهی برای مردمانی که هیچ تصوری از مقام ذات ندارند، باید دست بهدامان مکانتی با عنوان “تنهایی بزرگ” شد که قطعاً پس از مدتها، به چنین اسطورهای تبدیل شده و یا راه رسیدن به آن را “رنج و ریاضتی” دانست که کمتر کسی توان بهکار بستن آن را دارد.
اسطوره میتواند مبنایی صادق یا کاذب داشته باشند. صدق اسطورهها، زمانی بیشتر عیان میگردد که سوگیریِ روایت و یا کارکرد آنها بتواند بهطور واقعی به یکی از مسائل بنیادین و پرسشهای وجودی ذهن بشر، پاسخی درخور، ارایه کند، به همین جهت است که اسطورههای کاذب، نمیتوانند از جغرافیای کوچک خویش، پا را فراتر نهند و همیشه در قبیله یا قریه، محصوراند. اما این انحصار جغرافیایی، دلیل بر بی اعتباری آنها نیست؛ زیرا ممکن است از یک جغرافیای کوچک، پرتوی نورانی به سوی سپهری گسترده، گسیل شده باشد. یکی از راههای شناخت اسطورههای کاذب، بیسپهری و بیاقبالی آنهاست. کمبل بدون اشاره به صدق و کذب اسطورهها، با ارائهی تعریفی جدید از رابطهی اسطوره و رؤیا، تلویحاً به تصریح این موضوع میپردازد و اسطورههای کاذب را از نوع رؤیای خصوصی میداند. او معتقد است که «رؤیا، تجربهی شخصی، از زمینهای عمیق و تاریک است که حایل زندگی آگاهانهی ماست و اسطوره، رؤیای جامعه است. اسطوره، رؤیای عمومی، و رؤیا، اسطورهی خصوصی است. اگر اسطورهی خصوصی شما، یا رؤیای شما، با اسطورهی اجتماع، در انطباق قراربگیرد، با گروه خود، سازگاری خوبی دارید. چنانچه اینطور نباشد، در جنگلِ تاریکِ پیش روی خود، ماجرایی خواهید داشت.» (کمبل، ۱۳۹۶، ۷۴) «ولی اگر بخواهیم به ارزش تمام محتویات اسطوره پی ببریم، باید بگوییم که، مقایسهی دقیق اسطوره با رؤیا، درست نیست. ظاهر آنها از یک منبع نشأت میگیرد؛ یعنی از چاههای ناخودآگاهی خیال، دستور زبان آنها هم یکی است، ولی اسطورهها، محصولات خودبهخودی برآمده از خواب نیستند، بلکه برعکس، الگوی آنها تحت اختیار خودآگاه، قرار داشته و کنترل شده است؛ و آنچه ما از عملکرد آنها درک کردهایم، این است که اسطورهها به عنوان زبانِ تصویری نیرومند، برای ارتباط برقرار کردن با حکمت سنتی، به خدمت گرفته میشدند.» (کمبل، قهرمان، ۱۳۹۶، ۲۶۲)کمبل، در نهایت به نظریهی تک اسطوره یا اسطورهی یگانه (Monomyth) میرسد. نظریهای که در آن «اسطوره، روح زندهی هرآن چیزی به شمار میرود که از فعالیتهای ذهنی و فیزیکی بشر نشأت گرفته است.» (کمبل، قهرمان، ۱۳۹۶، ۲۱۴)
اسطورهها، اولین باورهای آدمی هستند که در خلأ دانشِ علمی و اعتقادی-الهیاتی انسان، بر ذهن او حکومت میکردهاند. از آنجا که آدمی نمیتواند در خلأ بیاندیشد و زندگی کند، لذا برای هر پدیدهای در عالم، به دنبال یافتن یک دلیل است و اگر به دلایل منطقی و علمی نرسد، از ذهن خود، دلایلی خلق میکند و کمبل معتقد است که این دلایل، در نهانخانهی ذهن انسانها به طور مشترک، وجود دارد و همانطور که گذشت، معتقد است که اسطوره، رؤیای جمعی انسانهاست و نباید آنها را با کابوسهای شبانه و خلسهها و شوریدگیهای انسانِ روانپریش، اشتباه گرفت. اسطورهها از نظر کمبل، از ادراک جمعی بشر سربرآوردهاند و رستنگاه آنها اگر چه در نگاه اول، بستر سمبلیکِ تفرد است، اما این بستر، تنها به یک فرد، متعلق نیست، بلکه زمین یا زمینهای است که سمبلیکِ تجمع نیز بر همان بستر شکل گرفته، بهگونهای که غایت اسطورهها، حل مسائل جمعی بشر است. اسطورهها اگر چه به آحاد نیز توجه دارند، اما این توجه به آحاد، توجه به فردیّت مطلق نیست، بلکه توجه به فردیتی است که معنی خود را از کانال اجتماع، کسب میکند.
کمبل معتقد است که انسان (قهرمان) برای سیر در مسیر کمال باید از سه مرحله یا خوان عبور کند، سه مرحلهای که به ترتیب عبارتاند از: مرحلهی جدایی، مرحلهی تشرف و مرحلهی بازگشت. از نظر کمبل، مهمترین بخش از این سهگانه، بخش تشرف است که قهرمان در این مرحله، به دروازههای کمال میرسد.
آدمی با تشرف و انتصاب، میتواند مرزهای آگاهی خود را افزون کند. تشرف به معنای از یک مرحلهی زندگی وارد مرحلهی دیگر شدن است. (نک: کمبل، ۱۳۹۶، ۳۲) تشرف، از نوجوانی به بلوغ و از تجرد، به تأهل رسیدن و پذیرش انواع مسئولیتهای اجتماعی است. تشرف نوعی مقام معنوی است که تا به لیاقت دریافت آن نرسی، به تو عطا نمیشود. چنانچه پدر شدن یا مادر شدن یک مقام است و تا شایستهی این مقام نشوی، به آن، نايل نمیآیی. تشرف، جایگاهی است که انسان در آن قرار گرفته است و توانسته است که رتبهی حضور در آن جایگاه را کسب کند، اما این خطر نیز وجود دارد که با بیتوجهی، آدمی از آن مرحله نزول کند. چنانچه این نزول، گاهی برای بزرگان عالم نیز اتفاق افتاده است. وقتی کسی به تشرف میرسد، یعنی با یک امر والا، ارتباط یافته و این جایگاه و مرتبت را به برکت این ملاقات که نوعی دریافت آگاهی است، بهدست آورده است. مثلاَ «هنگامی که یک قاضی وارد اتاق میشود و همه بهپا میخیزند، درواقع این کار را برای شخص حقیقی قاضی انجام نمیدهند، بلکه برای ردایی است که بر تن کرده و نقشی است که در پی ایفای آن است. آنچه به او صلاحیت این کار را میدهد، راستکرداری او به عنوان اصول پایهی آن نقش است و نه مجموعهی پیشداوریهایی که خاص خود اوست، لذا آنچه مردم در برابرش بهپا میخیزند، شخصیت حقوقی قاضی است که همان شخصیت اسطورهای اوست و به آن تشرّف یافته است. (نک: کمبل، ۱۳۹۶، ۳۲) در مورد سفر قهرمان، لرد راگلان (Lord Raglan)، الگویی 22 مرحلهای و مفصّل، برای اسطورهی قهرمان، تنظیم کرده است که برخلاف الگوهای پراپ، رانک و کمبل، کل زندگی قهرمان را پوشش میدهد؛ اما مطرحترین و مهمترین نظریه در باب سفر قهرمان، به جوزف کمبل متعلق است. (نک: خدیش، 1402، 110)
یک تفاوت اساسی میان اسطورههای صادق و کاذب، این است که قهرمان اسطورههای صادق، همگی انسانهایی عادی بودهاند که قوای فوق طبیعی خود را نه به خود، بلکه تماماً به امر مطلق (خدا) نسبت میدهند. شعار قهرمان، در این اسطورهها (إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ) است. بشری که هیچ تفاوتی با انسانهای دیگر ندارد و فقط واسطهی فیض الهی است. اما در اسطورههای کاذب – که بر اساس خیالات باطل شکل گرفتهاند – قهرمان، تمام قوای فوق انسانی و فوق طبیعی خود را به خودش انتساب میدهد و به جایی ارجاع نمیدهد. قهرمانان الهی، همگان را به تشرف در این راه دعوت میکنند و راه معراج را بر کسی بسته نمیدانند. راه سفر از خلق به سوی حق و بازگشت از آن همیشه باز است. اما قهرمانان دروغین اسطورهها، همهی قوای پوشالین خود را برای تسلط بر ذهن انسان بهکار میبرند تا او را بردهی خویش، و نه بندهی خدا سازند. یکی از رسالات قهرمانان الهی واسطورههای واقعی عالم، پرده برانداختن از این تفکرات شوم و بر آفتاب افکندن شعبدهی ساحران کذاب است. اکنون جای این مطلب خالی است که بگوییم اگر نهاد دین در هر دورهای بخواهد به جای پرداختن به وظیفهی اصلی خویش که رسالت انبیاء الهی است، خود به خرافهپردازی و شعبدهگری بپردازد، کاری در مسیر اسطورهسازی کاذب کرده و عهدش را با امر مطق گسسته است.
کهنالگوها (Architype) از نظر کمبل کدامند؟
«فروید و یونگ، هر دو فکر میکردند که اسطوره از ناخودآگاه سرچشمه میگیرد.» (کمبل، ۱۳۹۶، ۹۶) «کهن الگوها مثالهایی اولیهاند، که میتوان آنها را مثالهای زمینه نامید. یونگ این مثالها را کهن الگوهای ناخوداگاه مینامد. از آنجا که مثال اولیه، به نوعی کار مغز را تداعی میکند، لذا کهنالگو، اصطلاح بهتری است. کهنالگوی ناخوداگاه، این معنا را متبادر میکند که از لایههای زیرین میآید. فرق کهنالگوی یونگی ناخوداگاه، و عقدههای فروید آن است که کهنالگوهای ناخوداگاه، تجلیات اندامهای بدن و قدرت آنها هستند. کهنالگوها به لحاظ، زیستشناختی، پایهایاند، حال آنکه ناخودآگاه فرویدی، ناخودآگاهی شخصی و مربوط به سرگذشت شخصی فرد است. کهنالگوی یونگی، ناخودآگاه زیستشناختیاند و سرگذشت شخصی، فرع بر آنهاست.» (کمبل، ۱۳۹۶، ۸۷) یونگ، دین را تجربهی قدسی میداند که در ضمیر ناخوداگاه جمعی تبلور مییابد و معتقد است که کهنالگوها در همین ضمیر، جای دارند. «اسطورهها نهتنها نشانههای ناخودآگاهاند… بلکه بیاناتی هستند که تحت اختیار و از روی قصد، بر اساس قواعد معنوی خاصی گفته شدهاند. قواعدی که در طول تاریخ بشری، بیتغییر باقی ماندهاند، درست مثل شکل و ساختار عصبی بدن انسان که بیتغییر مانده است.» (نک: کمبل، قهرمان، 1396، 265) قدیس توماس آکویناس میگوید: «نام حکیم به کسی میبرازد که به انتهای دنیا میاندیشد، که انتها، آغاز دنیا هم هست.» قاعدهی اصلی تمام اسطورهشناسی، همین آغازِ در انتهاست. در تمام اسطورههای خلقت، مفهوم روز آخرت وجود دارد، که مرتب، تمام اشکال خلق شده را به آن فناناپذیری میخواند، که از آن سربرآوردهاند.» (نک: کمبل، قهرمان ، 1396، 275) میرچا الیاده نیز معتقد است که اسطوره با آفرینش در ارتباط است.
کمبل، پنجرههای متنوعی از رفتارهای فرهنگی انسان، در نقاط مختلف جهان را که مبتنی بر باورها و پذیرشهای جمعی آنهاست، بر ما میگشاید. پنجرههایی که با تماشای چشماندازهای شفاف و یا مهآلود درون آنها، تصور آدمی را نسبت به جهان و همنوعان خود، تغییر میدهد. بهطور کلی، تحقیقات کمبل و افرادی، مثل میرچا الیاده، لویی استروس و یونگ را باید جدی گرفت. مثلاً کمبل، در رازگشایی سلامِ هندوان در سرزمین هند، چنین میگوید: «در هند سلام زیبایی وجود دارد که در آن کف دستها روی یکدیگر قرار میگیرند، و شما در مقابل شخص دیگری خم میشوید. میدانید معنای این کار چیست؟ موضع دستها روی یکدیگر، کاری است که هنگام عبادت انجام میدهیم. این سلام به معنای آن است که خدای درون شما، خدای دیگری را بازمیشناسد. این مردم بر حضور خداوند در همهی چیزها وقوف دارند. هنگامی که به عنوان میهمان، وارد منزل یک هندی میشوید، او به شما همچون یک خدای دیدار کننده، سلام میگوید.» (کمبل، ۱۳۹۶، ۸۷)
در باب خلقت انسان، کمبل به یک اسطورهی دیگر نیز اشاره دارد. او میگوید: «مضمون دیگری وجود دارد که بهموجب آن، انسان نه از بالا، بلکه از زهدان زمین مادر، بوجود آمده است. در این داستانها، غالبا نردبان یا ریسمان بزرگی وجود دارد که انسان با استفاده از آن صعود میکند. آخرین کسانی که میخواهند بالا بیایند، دو انسان بزرگ و چاق و سنگین هستند. آنها ریسمان را چنگ میزنند و ریسمان پاره میشود! لذا ما از سرچشمهی خود جدا افتادهایم. به تعبیری میتوان گفت، ما درواقع به دلیل ذهنمان، جدا افتادهایم و مسئلهی ما گره زدن دوبارهی ریسمان پاره شده است.» (کمبل، ۱۳۹۶، ۸۷) در بطن این اسطوره، میتوان به اینجا و آنجا اشاره کرد، یعنی آسمان جایی است که ما از آنجا آمدهایم و به آنجا نیز بازخواهیم گشت. از نظر کمبل، واقعیتِ تمام مراسم مذهبی بر خلاف امور جادویی، این است که انسان، در مقابل سرنوشت مقدر، سر تسلیم فرو آورد. هیچ آیین و مذهبی بر آن نیست که جلوی حضور و ظهور زمستان را بگیرد، بلکه در صدد آن است که تابآوری آدمی را در برابر این پدیدهی دهشتناک هستی، بالاتر ببرد. مذهب، تسلیم در برابر قدرت لایزال خداست که در طبیعت جلوهگر است و اجتماع را برای این رضایتمندی سرشار از امید و آرزو میکند. (نک: کمبل، قهرمان، 1396، 384) اما سحر و جادو و خرافه، همگی در صدد دستورفرمایی به جهان هستند، دستوراتی که هیچگاه به تحقق نمیرسند، چون بنیان هستی بر حقیقت استوار است. تشریعیّات براساس تکوینیّات، ایجاد میشود و شریعت و دین بر اساس این موضوع پیاده شده که انسان را با جهان تکوین، هماهنگ کند. درواقع کتاب تشریع، از میان کتاب تکوین، بیرون میآید و در صدد انطباق وجود آدمی با جهان هستی است؛ زیرا گاهی انسان فراموش میکند که تمام جهان هستی برای حضور انسان کامل خلق شده است. پیام اسطورهها، اشاره به این امر دارد که هر انسانی میتواند چون قهرمانی در عالم، به مدد قوای فوق طبیعی تا آنسوی هستی سیر نماید، چون تمام هستی برای اوست. کمبل در این راستا میگوید: عنصر اصلی خویشتن و عنصر اصلی جهان، یکی هستند و قهرمان به هر سو که رو کند، به خویشتن رو کرده. پس چه در جمع باشی و چه در تبعید، اگر در تو چنین خاصیتی وجود داشته باشد، جهان برای تو خلق میشود؛ انسان خود را در قانون گم میکند و با کل جهان، مجدداً به دنیا میآید. برای او و همراه او جهان ساخته شده است و خداوند متعال میفرماید:«ای محمد (ص) اگر تو نبودی، من آسمان را خلق نمی کردم.» (یا احمد، لولاک لما خلقت الأفلاک)، (نک: کمبل، قهرمان، 1396، 386)
باورپذیری اسطورهها:
اگر داستان باروری روحانی حضرت مریم (س) که همان بکرزایی است، در قرآن و هیچیک از کتب آسمانی ذکر نشده بود، یا داستان شکافتن رود نیل با عصای موسی (ع) و پرواز حضرت سلیمان بر بستر باد و… را هیچگاه از زبان وحی نشنیده بودیم، ما نیز ممکن بود که این روایتها را اسطورههایی کاذب بپنداریم و یا آنها را در چارچوب یک ایدهی اساطیری، به جهت برآورده شدن یکی از تمناهای شخصی خویش، باور کنیم. بخش بسیار زیادی از باورهای انسانها در طول تاریخ، میتواند ریشه در ظهور یک پدیدهی فوق طبیعی داشته باشد. به عبارتی باید بپذیریم که حضور امر مطلق و عاملیت آن در همهی هستی، همواره حضوری دائم و مؤثر است و انکار همهی اسطورهها، نهتنها سودی به حال بشر ندارد، بلکه آنجا که میبایست داستان معجزات الهی را نیز برای بشر در قالب آیات قرآن و کتب الهی، مطرح کنیم، با انکار افراد، روبرو میشویم. منظور این نیست که باید ملغمهای از روایات حق و ناحق درست شود؛ بلکه این بدان معناست که به اسطورههایی که ارجاع به اخلاق، انسانیت و الوهیت میدهند نیز توجه شود.
کمبل معتقد است که دین، فلسفه و هنر، اشکال اجتماعی – تاریخی و اولیهی اکتشافات مهمِ علمی و فنی و رؤیاهای شبانه، همه، حبابهایی هستند که از حلقهی جادویی اسطوره برآمدهاند. (نک: کمبل، قهرمان، ۱۳۹۶، ۱۵) و این یک ادعای بزرگی است، خصوصا در باب ادیان وثیق الهی، که در نگاه اول، نمیتواند نظریهی دقیقی باشد. شاید بر همین اساس است که کتاب قهرمان هزارچهره، بهدنبال آن است، تا کهنالگویِ اسطوره را موجودی زنده و قهرمانی بیزوال معرفی کند که در هر زمان و مکانی خود را با قالبی جدید تکرار میکند.
اساساً اساطیرالاولین که کافران و مشرکان، قرآن را برگرفته از آن میدانستند، مخلوطی از همهی این داستانهاست. یعنی اگر کسی به هر دلیلی، منکر بکرزایی حضرت مریم (س) است، به همان دلیل میتواند منکر فلان روایت فوق طبیعی نیز باشد. به عبارتی اگر داستان حضرت یونس (ع) و حضور او در شکم ماهی، و سیاحت او در اعماق دریاها و دیدن همه آن صحنهها در آن تاریکی مطلق، از درون بدن شفاف ماهی غول پیکر، اسطوره نیست، پس چیست؟ اینجاست که مفهوم اسطورهی صادق رخ عیان میکند. لذا اسطوره را باید داستانی دانست که برای اولین بار و فقط یکبار برای همیشه اتفاق افتاده و بدیلی ندارد. جالب توجه اینکه، امروزه نیز لفظ اسطوره را برای پدیدههایی بهکار میبرند که نسخهی دومی برای آنها متصور نیست. چنانچه ما شیعیان، امام علی (ع) را به حق، اسطورهی تقوی و مردانگی و شجاعت میدانیم و حضرت سیدالشهداء (ع) را نیز اسطوره و اسوهی آزادگی نام نهادهایم. اسطورههایی که هیچ جایگزینی در عالم، برای همیشهی تاریخ، ندارند.
داستان خلقت حضرت آدم (ع) نیز از این قاعده بیرون نیست. روایتهای متعدد آن، در کتب دینی و روایی متعددی نقل شده و همهی مردم، آن را یک حادثهی فوق طبیعی و برآمده از قدرتی مافوق بشری میدانند. این داستان از خیالیترین صورت آن گرفته تا عقلانیترین فراروایت آن در قرآن کریم، مورد پذیرشِ آگاهی بشر قرار گرفته است، زیرا خیال آدمی وقتی بهسوی خلقت اولین آدم، روانه میشود، نمیتواند بیروایت، از آن حاثهی ازلی بازگشت کند و حتما باید روایتی برای آن بسازد. هرچه و هرگونه ساختی از این روایت که آن را منسوب به قدرت الهی کند، بر بنیانی واقعی بنا شده است و نوعی فراروایت یا کلانروایت است که باید با نسخهی وحیانی آن مقایسه شود و اسقاط الاضافات صورت گیرد. پس اگر جناب کمبل، معتقد است که حتی دین نیز از حلقهی حبابساز اسطورهی تخیل بشر بیرون آمده، یک گزارهی منفی را بیان نکرده، بهعبارتی منظور کمبل این نیست که دین یک امر خیالی است، بلکه او اسطوره را معادل آن چیزی میداند که آدمی میتوانسته در خیال خویش به آن بپردازد و آن را در ذهن خویش تجزیه و تحلیل کرده و بپروراند و نهایتاً به قوهی ادراک عقلی، آن را بپذیرد. خیال، همیشه سیر در باطل ندارد بلکه گاهی نیز به شکار اموری ماورایی میرود و از آنجا که همهی ما در ماتریکس الهی قرار داریم، لذا خیالمان نیز میتواند علاوه بر توجه به امور محسوس، راجع به امور فوق طبیعی و قدسی نیز باشد؛ بهعبارتی تنها موجودی در عالم، که دارای علم اجمالی به همهی امور است و اسماءالله به او تعلیم داده شده، فقط انسان است. پس گنجینهی خیال انسان اگر مطهر باشد، مملو از آگاهیهای مقدس است.
کمبل در همین راستا میگوید: داستان مشابه بکرزایی حضرت مریم (س) و باروری او از روح الهی، آنقدر در فرهنگهای قبل از میلاد مسیح (ع) به طرق مختلف روایت شده بود، که مبلغان مذهبیِ مسیحی، به ناچار فکر میکردند که این شیوهای از عمل شیطان است، که برای به سُخره گرفتن روایت اصلی تولد حضرت عیسی (ع)، شبهروایتهایی از این داستان از قبل فراهم آورده، تا این داستان حقیقی را نیز از سکه بیاندازد و بی اثر کند. (نک: کمبل، قهرمان، 1396، 314)
پس اگر خیال انسان میتواند به نظریهی بکرزایی راجع شود و آن را خارج از ارائهی متقلّبانهی یک موضوع، مطرح کرده باشد، پس خیال به سمت ناصوابی نرفته، بلکه قدرتی برای یک امر فوق طبیعی در نظر گرفته است. به عبارتی خلاقیت ذهن و خیال انسان، در خلق اسطوره، چیزی خارج از محدودهی آگاهی انسان نیست و همین آگاهی است که گاهی ناکامی خود را در شناخت نیروهای مافوق طبیعی، به صورت خلق اسطوره، نشان میدهد.
رابطهی اسطوره و هنر:
کمبل، در مورد ارزش هنر در جوامع، نظر جالبی دارد. او معتقد است که «حوزهی نمادین، مبتنی بر تجارب مردم در یک جامعهی خاص، و در زمان و مکانی خاص است. اسطورهها چنان پیوند تنگاتنگی با فرهنگ، زمان و مکان دارند که چنانچه نمادها و استعارهها در جریان بازآفرینی مدام در قالب هنرها، زنده نمانند، زندگی از آنها رخت برخواهد بست.» (کمبل، ۱۳۹۶، ۹۸) کمبل معتقد است که «اسطورهشناسی، آنچه را که پشت ادبیات و هنر نهفته است، آشکار میسازد و با شما از زندگی خودتان سخن میگوید.» (کمبل، ۱۳۹۶، ۳۲) او معتقد است که هنر، ارباب دو جهان است. هنر یعنی آزادی عبور و مرور در دو بخش جهان هستی (اینجا و آنجا)، حرکت از سوی تجلیّات زمان، بهسوی اعماق سببساز و بازگشت از آنجا، آنهم بهطوری که قواعد هیچکدام از این دو سو، به دیگری نیالاید، ولی درعین حال، ذهن بتواند، یکی را از دریچهی دیگری، بنگرد. (نک: کمبل، قهرمان، 1396، 237)
اسطورهها بیشتر از هر جای دیگری در ادبیات و هنر جلوه کردهاند و ساختار آفرینش آنها یا بهعبارتی سرچشمهی وجودی آنها تمایل بسیاری به حوزهی خیال داشته است. این بهآن معنی نیست که اسطورهها عقلگریز بودهاند، بلکه به این معناست که در بستر خیال، بهتر از هر جای دیگری سکنی گزیدهاند و در این جایگاه به مقام اَمنی رسیدهاند تا در فرصت مناسب تبدیل به باورهای عقلانی شوند. باورپذیری معجزات نیز، به همین شکل است؛ معجزه، ابتدا تن به استدلال نمیدهد و جایگاه اولین خود را از مسیر خیال آغاز میکند و سپس به مدد تأکید عقل بر عجز انسان در ایجاد چنین پدیدهای، به حوزهی عقل راه مییابد و باورپذیر میگردد. برای هر شنوندهای، تبدیل عصا به اژدها، در نگاه نخستین، یک امر غیر واقعی و خیالین تلقی میگردد؛ اما آنچه که این رویداد را عقلانی میکند باورمندی انسان به نیرویی فراطبیعی است که پروسهی علت و معلول را تسریع یا تغییر میدهد، کاری که دیگران از اجرای آن عاجزاند و در برابرش، سجدهکنان برخاک میافتند. کار هنر و ادبیات آن است که برای این امور، نشانهسازی کند و اگر چه معجزه یا اسطوره، ابتدا در خیال ما پیادهسازی میشود، اما لباس عقلانی بر آن بپوشاند. کار هنر این است که از قوهی خیال بهره گرفته و مفاهیمی را عرضه کند که بر آگاهی عقلانی ما بیفزاید و الا اگر این مفاهیم همچنان خیالپرور باشند، رسالت اصلی هنر به انجام نرسیده است. اسطورهها نیز وقتی با زبان هنر عرضه میشوند به دنبال طی کردن همین پروسه هستند، یعنی باورهای خیالین را باید به باورهای عقلانی کوچ دهند و اگر اسطورهای نتواند این کوچ را انجام دهد، از کارکرد خود فرو افتاده و کاربردی در زندگی بشر ندارد. به عبارتی در چنین شرایطی، اسطوره نتوانسته است که مدیریت و ربوبیت امر الوهی و فوق طبیعی را بر جهان طبیعی ما، بهخوبی تبیین کند و لوگوس را با میتوس منطبق سازد.
«شکسپیر میگوید: هنر آینهای است که در برابر طبیعت گرفته شده است، و این مطلب درست است. طبیعت، طبیعت شماست، و همهی این انگارههای شاعرانه و اعجاب انگیزِ اسطورهشناسی، به چیزی در شما اشارت دارد. هنگامی که ذهن شما در دام انگارهای اسیر شود که در آنجا حضور دارد، بهگونهای که هرگز به خود مراجعه نکنید، انگاره را غلط خواندهاید.» (کمبل، ۱۳۹۶، ۹۳) به واقع و به گفته نوالیس « مکانِ روح، جایی است که دنیاهای درونی و بیرونی با هم تلاقی میکنند.» (کمبل، ۱۳۹۶، ۹۳) به بیانی واضحتر هنر، در پی آن است که پلی میان اینجا و آنجا برقرار کند. اسطورهها نیز درپی انجام همین فرایند هستند، اما نقطه عزیمت آنها از سوی امر الوهی، به سمت انسان است؛ یعنی از بالا به پایین دیکته میشوند، در حالیکه نقطهی عزیمت هنر، از سمت انسان به طرف امر الوهی است. هنر وثیق، از این جهت که این مسیر را میشناسد، دالان بسیار مطمئنی برای حضور و ظهور اسطوره، در جهان طبیعی است. اسطورهها از منظر هنر بهتر از هر منظر دیگری به بیان رسیده و قابل فهم شدهاند.
کمبل، به سه کانون اصلی، در حوزهی اسطورهشناسی، معتقد است: «در قرون وسطا، سه کانون خلاقیت اسطوره شناختی و فرهنگ قومی وجود دارد. یکی کلیسا و کلیهی تشکیلات وابسته به دیرها و زاویههاست. دومی، قلعه است و سومی کلبه، یعنی جایی که مردم، زندگی میکنند. کلیسا، قلعه و کلبه، به هر حوزهی تمدنی که نگاه کنید، همین ترکیب معبد، قصر و شهر را خواهید دید. این اماکن، کانونهای تولید کنندهی متفاوتاند، اما مادام که با یک تمدن، سروکار داشته باشیم، همهی آنها در یک حوزهی نمادینِ واحد عمل میکنند.» (کمبل، ۱۳۹۶، ۹۸) کمبل معتقد است که اسطورهشناسی بسیار سیال است. اغلب اسطورهها، با خود متناقضاند. حتی ممکن است چهار یا پنج اسطوره در یک فرهنگ معیّن، روایتهای متفاوت از رمزی یگانه را عرضه دارند. سپس الهیات، قدم پیش میگذارد و میگوید، این مطلب، فقط باید به این ترتیب درک شود. به عبارتی اسطورهشناسی شعر است و زبان شعر، بسیار انعطافپذیر است. دین شعر را به نثر تبدیل میکند. (نک: کمبل، ۱۳۹۶، ۲۱۴) و برای انسان امکان ادراک عمیقتر و دقیقتری را نسبت به خود، خدا و جهان هستی، فراهم میآورد. بهعبارتی دین، در صدد رفع کجتابیهای فهم انسان از اسطورهها و تشخیص سره از ناسرهی آنهاست.
معنابخشی به پدیدهها:
استطراداً در ادامه این مبحث، نگاهی به توجه انسان به “معنا آفرینی” خواهیم داشت و سپس به موضوع اسطوره بازخواهیم گشت، زیرا این مطلب، مکمل خوبی برای موضوع ما خواهد بود.
انسان در طول تاریخِ حیات خویش، همیشه در صدد تعریف پدیدهها بوده. گویی با تعریف، آدمی به این توانایی و احساس نزدیک میشود، که توانسته است بر پدیدهای که آن را تعریف کرده، احاطه پیدا کند و بر آن فائق آید و یا در کمترین حالت، بتواند با آن پدیده، تعامل کند. تعریف، نوعی تحدید موضوع است و با این کار میتوان موضوعات را تا حد امکان محدود کنیم و اصطلاحاً در زیر چتر دانش خویش درآوریم و به این اطمینان برسیم که پدیده، در محدودهی دانش ما قرار گرفته است، حتی اگر این دانش، بسیار اندک باشد. البته باید به این موضوع اشاره کرد که علم، همواره به مقدار عالِم تحدید میشود و بر همین اساس نیز هر معلولی، علت خود را به اندازهی سعهی وجودی خویش و بر طریق علم شهودی میشناسد.
ما برای تعریف هر پدیدهای، میتوانیم چهار حوزهی متفاوت را معرفی کنیم که به ترتیب عبارتند از:
1ـ تعریف اسطورهای
2ـ تعریف دینی (الهیاتی)
3ـ تعریف عقلی
4ـ تعریف علمی
تعریف اسطورهای: پارهای از پدیدهها که در دورهای از حیات بشر، به دلیل فاصلهی دانش و اسطوره، هنوز در تور تعریف علمی قرار نگرفتهاند، توسط تعاریف اسطورهای، معرفی میشدند. امروزه نیز ما با اسطورههایی روبرو هستیم که ضعف علمی ما سبب نمیشود که از شناخت و نامگذاری آنها صرفنظر کنیم. به قول جناب کمبل، دانش امروز و مرزهای اسطوره خیلی به یکدیگر نزدیک شده است اما اسطورهها هر لحظه نسبت به زمان ما، خود را کاملتر نشان میدهند. از آنجا که انسان نمیتواند شناخت پدیدهها را در خلأ باقی بگذارد و به عبارتی، در خلأ زیست کند و در مقابل خود، با موضوعی روبرو باشد که هیچ تعریفی برای آن عرضه نشده، لذا به واسطهی تعریفی اسطورهای برای آن پدیده، معنایی جعل میکند. جالب است که بدانیم این تعاریف، در طول زمان، جایگزین شایستهای برای تعاریف علمیِ پدیدهها بودهاند و تا حد بسیار زیادی ذهن جستجوگر انسان را ارضاء کردهاند و به عبارتی انسان، با آنها به آرامش رسیده، زندگی کرده و از میان همین تعاریف، قوانین نسبی اجتماعی و کنشهای جمعی شکل گرفته است. گاهی همین تعاریف اسطورهای و باورهای برآمده از آن باعث انسجام اجتماع انسانها میشده و در تعریفی کلانتر باید گفت که اسطورهها بر ذهن و زندگی بشر، حکومت میکردند. انسانِ ناگزیر از مرگ، افسردگی خویش را از تفرد و نیستی حاصل از مردن، با ایجاد اجتماع و حضور در گروهها، در هستی، امتداد میبخشد و این تأملی اسطورهای است که سبب ایجاد چنین خلاقیّتی میشود. هر پدیدهی ناشناختهای چون طوفان، سیل، زلزله، رعد و برق و انواع بیماریها، به تعاریف اسطورهای پیوند داده میشد و قدرتهای فوق بشری و داد و دهشهای کیهانی و نیروهای مرموز در جهانهای موازی، مسبب چنین پدیدههایی بودند. کمبل، معتقداست که «اسطورهها از سیر خطرناک روح و موانعی که باید از آنها گذر کرد، حکایت میکنند.» (کمبل، قهرمان، ۱۳۹۶، 368) به نظر نمیرسد که هیچیک از ادیان، با باورهایی که آدمی را آدمیتر کرده، برسر مهر نباشند. ادیان برای فطرت پاک انسان، ارزش خاصی قائل هستند و هرنوع تعقل، تفکر و تخیلی که به تَوَحّد برسد، مورد تأیید ادیان است. اگر داستان یا اسطورهای، در طول حیات خویش، توانسته باشد، بابی از اخلاق و دفتری از همزیستی انسان با طبیعت و همنوعان خود را به گونهای بگشاید که نفس انسانی در گذر از این باب و خوانش آن دفتر، نورانیتر گردد، به حق، که مورد رضایت ادیان است.
اصلاً یکی از دلایل بسیار مهمی، که نظرات جناب کارل یونگ را مورد توجه کمبل قرار داده است، اصل سازواری ذهن و دیدگاه ناخوداگاه جمعی انسانهاست که از آن به آرکیتایپ یا کهنالگو یاد کردیم و این نوعی رجوع به غریزه و فطرت است که نوع انسان را نوعی صرفاً متفرد و بی ارتباط با یکدیگر در نظر نمیگیرد، بلکه همواره میان انسانها و تمایلات، خواهشها، آرزوها، رؤیاها و غایات آنها، ارتباطی واقعی وجود دارد که همهی آنها نیز در یک ارتباط شبکهای با یکدیگر در ارتباطاند. چنانچه سعدی علیهالرحمه میفرماید: «بنیآدم اعضای یک پیکراند/ که در آفرینش ز یک گوهرند/ چوعضوی بهدرد آورد روزگار/ دگر عضوها را نماند قرار» و اساساً از همین منظر است که انسان در طی قرون و اعصار متمادی، همواره بر تجارب انسانی خویش افزوده و مراتب عالیهی انسانی را پله به پله طی نموده است. برای مثال، هیچ پرستو یا اسبی نمیتواند ادعا کند که در طول زمان، پرستوتر یا اسبتر شده است و این فقط از خصوصیات نفس انسانی است که صفت تفضیلی میگیرد. اگرچه کلمه انسانتر خیلی کلمهی دقیقی نیست ولی نفس انسان به گونهای خلق شده که این صفت تفضیلی را میتوان برای او درنظر گرفت. (تا کجا؟ آنجا که جا را راه نیست.) انسان، تنها با قوهی مولدهی (نطفه) خویش نیست که از جنس و نوع خویش را بازآفرینی میکند، بلکه جهانی از تجارب انسانی و تکامل نفسانی خود را نیز به نسلهای بعد منتقل میکند.
تعریف دینی: پارهای دیگر از تعاریف، تعاریف دینی و الهیاتی هستند که فقط در بستر ایمان دینی و وابسته به اعتقاد به پیامبران، کتابهای مقدس و امر غیبی، قابل قبول میباشند. موضوعاتی چون برزخ، دوزخ، فردوس، مَلَک، جن، وحی، الهام، خدا و اموری از این دست، که مقوّم همهی آنها در ذهن بشر، وابستگی مستقیم به باور دینی و غیبی دارد. باورهایی که فقط از طریق پیام خداوند که توسط وحی، به پیامبران ارسال میگردد و آنها نیز مأمور به ابلاغِ بی کم و کاست آنها هستند.
تعریف عقلی: اینگونه از تعاریف، فرآوردهی عقل سلیم هستند و حکیمان و فیلسوفان به قدر طاقت خویش در تعریف این بخش از پدیدهها سعی بسیاری کردهاند. موضوعاتی از جمله تعریف انسان، جهان، اخلاق، سیاست، اقتصاد، هنر و غیره که پرسش در باب آنها، فقط از موجودی مثل انسان برمیآید و برای هیچ موجود دیگری، پرسش از این پدیدهها امکانپذیر نیست؛ به عبارتی جستجوی ماهیت اشیاء و پدیدهها، بدان نحو که در واقعیت، موجودند از جملهی این پرسشهاست. مثلاً وحدت چیست؟ بینهایت به چه معناست؟ ذات، چه تعریفی دارد؟ و … تعاریف عقلی، ریلگذاری مناسبی برای پژوهشهای بشری در حوزهی علوم نیز هستند.
تعریف علمی: در ابتدا ممکن است این اشکال پیش بیاید که چه تفاوتی میان تعریف علمی و تعریف عقلی است؟ مگر آنچه که عقلی است، نمیتواند علمی هم باشد؟ در پاسخ به این پرسش باید گفت که تعاریف عقلی، میتواند علمی هم باشد اما تعاریف علمی تماماً نمیتواند عقلی باشد. چون تعاریف علمی در طول زمان دچار تغییر میشوند و انواع ابطال و اثبات شامل حال آنها میگردد. تعاریف عقلی، به امور کلی و تعاریف علمی به امور جزئی نظر دارند. در تعریف علمی، بشر در پی تکمیل دانشنامهی علمی خود است؛ یعنی جدول نادانستههای بشر که بینهایت است، روز به روز با سعی علمی او تکمیلتر شده و حتی دانستههای قبلی نیز به مدد آزمونهای جدید نفی و اثبات میگردد. انسان معاصر در شکستن قواعد علمی پیشین خود، هیچ مقاومتی ندارد و به این کار عادت کرده است. حتی برای دستآوردهای جدید علمی ، انواع جوایز را نیز در نظر گرفتهاند. دستآوردهایی که گزارههای علمی پیشین را نقد و یا ابطال میکند و تا اطلاع ثانوی، جایگزین آنها میشود؛ اما آدمی همیشه در برابر تعاریف مجدد عقلی، مقاومت میکند. همه اختلافها از این ناحیه سربر میکشد.
حال فرض کنیم که ما با پدیدهای روبرو هستیم که یک سر آن در امورعلمی و آزمونپذیر واقع باشد و سر یا سرهای دیگر آن در اسطوره، دین و عقل، قرار دارد. در این صورت، تعریف چنین پدیدهای چگونه خواهد بود؟ پرسشهایی از جمله اینکه: خیال چیست؟ آگاهی چیست؟ و پرسش دیگر اینکه هنر چیست؟
اگر پدیدهای در نگاه اول، پدیدهای محسوس باشد، با بررسی دقیق آن و علت ظهور و حضور او در عالم و بر اساس غایت آن ، میتوانیم برای آن به یک تعریف نسبی برسیم. اگر پدیدهای برای ما محسوس نیست ولی معقول است، مثل اینکه بپرسیم روان چیست؟ یا روح چیست؟ در این صورت ما فقط میتوانیم به آن بخش از روح و یا روان که خود را بر ما عرضه کرده و به ما نشان داده ، اشاره کنیم و برای آن تعریفی بدهیم، یا تعریف آن را از کتب وحیانی بهدست آوریم. مثلا در مورد روح، بر طبق آیه کریمه قرآن که میفرماید « وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَمَا أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا» (اسراء، ۸۵)، (و در باره روح از تو مى پرسند بگو روح از [سنخ] فرمان پروردگار من است و به شما از دانش، جز اندكى داده نشده است.) به واقع ما در تحدید کردن تعریف روح، به طریقی که تعریفی جامع و مانع از آن ارایه کنیم، هیچ راهی نداریم و فقط باید به گزارههایی که از طریق وحی و امر مطلق به ما رسیده است، اکتفا کنیم. البته این بدان معنی نیست که کوشش خود را در راه یافتن جوانب مختلف روح تعطیل کنیم، بلکه باید به قدر وسع خویش، بکوشیم تا اگر قرار است فهمی در این باب حاصل شود، از طریق امر مطلق و به نحوی شهودی بر ما عرضه گردد. البته این نیز به شرط لیاقت انسان و سعهی وجودی اوست. حال تصور کنید شخص یا اشخاصی بخواهند بر تعریف کلی و عقلانی خویش (تعریف جامع و مانع) از روح، بدون در نظر گرفتن این آیه از قران کریم، پافشاری کنند. قطعا در اینجا اختلاف نظر پیش خواهد آمد.
گاهی اوقات پدیدهای بر ما محسوس نیست، بلکه از عوارض آن میتوان پی به وجود آن برد. مثلاً مهر مادر به فرزند، یا ایثار، عشق، نفرت و … چنانچه عشق به تنهایی هیچ معنایی ندارد، اما ظهور آن در عالم و سطح بالای محبت میان دو چیز، میتواند مبنایی برای تعریف آن باشد. هر چقدر این محبت افزایش داشته باشد، تعریف عشق نیز متناسب با این جاذبه، اوج میگیرد.
در تعاریف دینی، کار به شدت دشوارتر میشود. مثلاً اگر از کسی بپرسند که فرشته چیست؟ هاویه کجاست؟ و یا اعراف کدام است؟ او تنها با مراجعه به قرآن و سخنان پیامبر (ص) و اولیای الهی (علیهم السلام) میتواند به تعریف این امور بپردازد.
ما تعریف کامل را حد تام میگوییم و تعریف ناقص را هم، حد ناقص میگوییم. علمی نیز که متکلف تعریف است، علم منطق است. چون هر علمی، ابتدا باید موضوعات خود را مشخص کند و بعداً به مسائل پیرامونی آن بپردازد. هر تعریفی قبل از شناخت کامل پدیده، فقط شرحالاسم است و تعریف بعد از شناخت پدیده، تعریف حقیقی است. هر دوی این تعاریف مربوط به علم منطق است و تعریف لفظی را نیز علم لغت، بیان میکند. بهطور کلی، تعریف، بیان ماهیت و چیستی اشیاء است. گاهی تعریف به مثال و گاهی تعریف به تشبیه است. وجه، بیشترین حالت یک پدیده را مشخص میکند. یافتن وجه اصلی یک پدیده، کار بسیار مهمی است. چنانچه وجه انسان چهرهی اوست و اگر چه اندامهایی مانند دست و پا و بدن هم دارد، ولی ماهیت انسان از چهرهی او شناخته میشود. در آثار هنری نیز، یافتن وجه غالب اثر هنری، کاری بس دشوار است، اما به محض یافتن آن، میتوان پیام اثر هنری را بهخوبی دریافت نمود.
اسطوره نیز دارای وجه است و جناب کمبل، بیشترین سعی خود را در پردهبرداری از چهره یا وجه اسطوره کرده است. هر چقدر به وجه اسطوره نزدیکتر میشویم، به کارکرد و ضرورت حضور آن در جامعه و ذهن انسان بیشتر پی میبریم. کمبل برای اسطورهها، کارکردهای متفاوتی قائل است؛ اما از آنجا که تنوع اسطورهها خیلی زیاد است، چهار کارکرد اصلی را برای آنها برمیشمرد که به ترتیب عبارتاند از: الف- کارکرد معرفتی و عرفانی در حوزهی شناخت انسان و رابطهی او با عالم وجود، ب- کارکرد شناخت عالم هستی (جهانشناسی) و انطباق علوم بشر با زمان خویش، ج- کارکرد جامعهشناختی با تأکید بر اخلاق انسانی، (از نظر کمبل، تفکر اسطورهای، برای نظم و سازماندهی به گروههای اجتماعی، بسیار مفید است.) و مورد چهارم، د- کارکرد تربیتی، آموزشی و توانبخشی روح و تعالی و رشد انسان در مسیر زندگی، اینها چهار کارکرد اسطوره است که در جهان معاصر، کمتر مورد توجه قرار گرفته است.
کمبل میان اسطوره و افسانه، تفاوت قائل است. افسانهها، دیالکتیکِ خواهشهای غیر عقلانی ما هستند که با خود و طبیعت درمیاندازیم تا از سیطرهی آنها برهیم و بر قهر آنها چیره شویم و پایانهای تلخ و ناکامیهای گهگاه زندگی واقعی خویش را در سایهی پایان خوش و محتوم همیشگی قصههای افسانهای، پنهان کنیم. اگر اسطوره را از افسانه جدا کنیم، درخواهیم یافت که خاستگاه اسطورهها، رمزوارههایی بوده و هست که آدمی در طول زمان بهدنیال رمزگشایی آنها برآمده و اسطورهها صرفاً خیالبافی بیدلیل انسانها نیستند. برای مثال میتوان به مشابهت عالم مثال افلاطونی و عالم ملائک الهیاتی اشاره کرد. اگر در جهان سنتی، انسانها معتقد بودند که کارگزاران این عالم، فرشتگان هستند و به عبارتی به ارباب انواع معتقد بودند، این نه از سر نادانی و جهل و استیصال، بلکه از سر باورهای معنوی آنها بوده و هست. نکتهی آخر اینکه، انسانها در طول تاریخ، هیچگاه از باورهای معنوی در هر سطحی که قابل تصور باشد، تهی نبودهاند و اسطوره نیز، نوعی از باورهای معنوی انسان است. به قول کمبل اسطورهها نقابهای امر مطلقاند که انسانها در همهجا سعی کردهاند که از طریق آنها، خود را با شگفتیهای وجود مرتبط سازند. اسطورهها عامل جنبش و پویایی و سرزندگی جامعه هستند و انسان را از بیهودگی، نجات میدهند. کمبل معتقد است که انتهای همهی اسطورهها، خداست و اسطورهها به ما میآموزند که ما هیچگاه تنها نیستیم.
کمبل معتقد است که امروزه اسطورهها، مثل سوزن در انبار کاه، لابهلای قصهها و تصاویر منطقگرا، پنهان شدهاند، چون وقتی تمدنی از دیدگاه اسطورهای فاصله میگیرد، دیدگاهی غیر مذهبی و دنیایی را برمیگزیند. در چنین دنیایی، دیگر تصاوبر کهن، احساسبرانگیز نیست. کوه المپ، که در حقیقت، مکانی برای جلوههای متکثر کارگزاران خدای یگانه بوده است، تبدیل به مکانی سرشار از روابط و رسواییهای مبتذل میشود و ایزدبانوان محجوب، به پریانی هیستریک مبدل میگردند و اسطورهها بهعنوان رومانسهایی فوق بشری خوانده میشوند. همین اتفاق، در مسیحیت مدرن و بعضی از ادیان نیز افتاده است. مسیح (ع) بهعنوان یک پیامبر الهی، که تجلی کلمه (Logos) است، درحد یک شخصیت تاریخی، تنزل میکند و تبدیل به خردمندی بیآزار میشود که گذشتهی نیم شفافی دارد و اساس تعلیم و تربیت او، فقط این است: «همان کنید که با شما کنند.» و در عینحال بهعنوان یک مجرم، محکومِ به اعدام میشود. پس هرگاه شعرِ اسطوره در جامعهای، تحت عنوان زندگینامه، تاریخ و یا علم، خوانده شود، در آن جامعه، اسطوره کشته میشود و تصاویر زنده، به وقایعی تبدیل میشوند که در گذشتهای دور اتفاق افتاده و امروزه کارکردی ندارند. وقتی تمدنی، اسطورههایش را بهاین نحو بخواند، زندگی از آن تمدن، خارج میشود و معابد و مکانهای مقدس، به موزهها تبدیل میشوند. اکنون چنین بلایی بر سر انجیل و بخش بزرگی از آیین مسیحیّت، نازل شده است. (نک: کمبل، قهرمان، ۱۳۹۶، ۲56)
کمبل معتقد است که پذیرش این امر که سمبولیسم اسطورهشناسی، تعبیری روانشناختی دارد، برای روشنفکر امروزی، بسیار سهل است. مخصوصاً پس از کارهای روانشناسان تحلیلی، جای شکی نمانده است که یا اسطورهها از طبیعت رؤیاها ناشی میشوند، و یا رؤیاها، نشان از پویایی روان دارند. کشف روانشناسان برجستهای چون فروید، یونگ و … مبنی بر اینکه، الگو و منطق قصههای پریان و اسطورهها، با الگو و منطق رؤیا مرتبط است، باعث شد تا عقاید انسان کهن، که به مدت طولانی، خوار شمرده شده بود، دوباره مورد توجه قرار بگیرد و بر پیشزمینهی آگاهی مدرن بنشیند. (نک: کمبل، قهرمان، ۱۳۹۶، ۲۶۱) «بهعبارتی اسطورهشناسی همان روانشناسی است، که به اشتباه، عوض زندگینامه، تاریخ و کیهانشناسی، خوانده شده است. روانشناس مدرن میتواند آن را دوباره ترجمه کند و معانی درست آن را کشف کرده، برای جهان امروز، سندی فصیح و با ارزش دربارهی عمیقترین اعماق شخصیت بشری، به ارمغان آورد.» (کمبل، قهرمان، ۱۳۹۶، ۲۶۲) کمبل بینشی کلگرا دارد و دین، اسطوره، علم و هنر را با ظرافتی خاص در هم میآمیزد تا در جهان معاصر، همچون عصر واقعی اسطورهها، راهی برای رهایی بشر از اضطراب، تهیانگاری و بیمعنایی، بیابد. (نک: خدیش، 1402، 110)
کمبل معتقد است که ایدآلهای دموکراتیک در مورد انسان پرومته و خودمختار (خودبنیاد) و گسترش روش علمی تحقیق، زندگی انسان را چنان دستخوش تغییر کرده است که جهان بیزمانِ سمبولها و میراث کهن ما، فرو پاشیده است. آنجا که جناب نیچه از مرگ خدایان سخن میگوید، بیانگر داستان تلخ ایدآلهای یک جامعهی امروزی است که هدفاش رقابتی سخت و پایانناپذیر برای برتری مادی است.
مشکل انسان امروز، برخلاف انسانهای دوران سنتی این است که اسطورهها در گذشته و در زمان حیات حقیقی خود، هماهنگی و ثبات نسبی را در جوامع بهوجود میآوردند، تفکر گروهیِ شکلهای بینامِ عظیم، امروزه در حد بسیار محقری در فرد محقق شده، تحققی ناخودآگاه که هیچکس نمیداند رو به سوی چه غایتی دارد و سرنوشت نهایی آن چیست؟ در واقع، خطوط ارتباطی بین خودآگاه و ناخودآگاهِ روان انسان، از هم بریده شده و ما به دو بخش متفاوت شقه شدهایم. (دنیای امروز، دنیای مردمشناسی و روانشناسی است.) آنجا که دیروز، تاریکی بود؛ امروز، نور است، و این فضیلتی آشکار است؛ ولی آنجا که دیروز به واقع، نور بود؛ امروز در تاریکی است، و این همان بحران متافیزیک حضور است که آدمی چشم خویش را بر باطن نورانی جهان سنتی و نظام سمبولیک وجود، بسته است. بحران دنیای بی اسطورهی امروز، بحران معنویت است و قهرمانِ امروز کسی است که این معنویتِ در پرده پنهان شده را در جهان امروزین، بر آفتاب اندازد و فضیلت مدینهی گمشده را به ما نشان دهد. آنها که قواعد کهن، رابطهی آسمان و زمین و آیینهای مقدس پرستش فطری خالق را بیتأثیر کردند و آنها را شرورانه و گمراهکننده خواندند، همان کسانیاند که بلوغ آدمی را به تأخیر انداختند و کودکی او را استمرار بخشیدند. بر همین اساس نیز ادیان بزرگ جهان، از سامی تا غیر سامی، دیگر قادر به برآورده کردن نیازهای امروزهی بشر در حوزهی رستگاری (Salvation) به معنای حقیقی آن نیستند و رستگاری، امری انحصاری و نسبی شده. حتی نحلهها و فرقههای مختلف درون دینی، یکدیگر را تکفیر میکنند. اکثر ادیان در حال برگزاری پانتومیم مذهبی و مراسمی مقدسنما هستند که بسته به زمان و افعال تشریعی (Exoterism) ، در یک روز یا هنگامهای در هفته یا ماه یا سال، اجرا میشوند و مابقی ایام، مختص دفع قدسیّت و پرداختن به امور جامعه و خودِ مادی و نه خود معنوی است. در واقع، پیروزی جهانی حکومت سکولار و نهادهای دینیای که در سایهی آن پنهان شدهاند، تمام سازمانهای مذهبی و معنویتمحور را در وضعیتی قرار دادهاند که مسلماً در درجهی دوم اهمیّت قرار میگیرند و در نتیجه، تأثیر عمیق، باطنی و اجتماعی خود را از دست دادهاند. زیرا همانطور که میدانیم آگاهی انسان مدرن، دیگر نمیتواند ابداع (Poesis) کند، زیرا ابداع او، در طولِ ابداع امر مطلق نیست و پیشگوییهای او از حد مهار و تفسیرِ بهرأی رؤیاهای شبانه، بیشتر نمیرود. انسانها باید امیدوار باشند که از زیر چتر گستردهی حکومت غیر سمبولیک دنیای مدرن، بیرون بیایند و شرایط نژادی، رسوم محلی و سنتهای قومی را حقایقی بدانند که از خلال آنها باز هم امید به رستگاری، حاصل شود. در وداها میخوانیم که «حقیقت یکی است اما فرزانگان آن را به نامهای بسیاری خواندهاند.» پس تبلیغ برای یک راه محلی، کاری بیهوده و یا یک تهدید است. همانطور که جهانی شدن نیز رؤیایی بیش نیست. راه انسان شدن، این است که بیاموزیم که خطوط چهرهی خدا را در تمام حالات شگفتانگیزِ صورت انسان ببینیم. هر انسان یک عالم بزرگ است و ما برای آزاد زیستن خلق شدهایم، اما آزادی مقید در عشق بیکران الهی و بندگیای که از هر آزادیای شریفتر است. به قول عارف بزرگ جناب شیخ ابوالحسن خرقانی رحمهاللهعلیه که فرمود: «هر کس در این سرای درآید، ناناش دهید و از ایماناش مپرسید.»
از زمانی که رابطهی واقعی انسان و طبیعت، شامل بر جماد، نبات و حیوان، قطع شده، منِ انسانی به طرز مؤثری نابود شده و سازمان هماهنگ جامعه از میان رفته است. در واقع طبیعت به اعم معنا، معلم انسان بود و با سمبولهایش، کنشهای متفرق انسانی را تجمیع میکرد و نظم میبخشید. طبیعت و سمبولهایش، مادر انسان بودند و کمالیابی انسان از این طریق ایجاد میشد. کسانی که از گیاهان تغذیه میکردند، با گیاه، رابطهای احساسی داشتند. امروز، همه این رازها، نیرویشان را از دست دادهاند. سمبولهای آنها دیگر روح ما را جذب نمیکند. ایدهی یک قانون کیهانی (الهی) که همهی هستی باید در خدمت آن باشد و مراحلی که در کیهانشناسی (علم هیأت) مورد نظر بشر بود، به شدت تغییر کرده و آدمی دیگر به دنبال یافتن منِ (I) خویش نیست بلکه به دنبال یافتن تو (Thou) است، زیرا من (Ego) باید به عنوان یک موجود بیگانه، به صلیب کشیده شود. قهرمان مدرن کسی است که جرأت میکند به ندای دروناش گوش فرا دهد و منتظر پوستاندازی جامعه برای تغییر نیست. این، جامعه نیست که باید قهرمان خلاق را راهنمایی کرده و نجات دهد بلکه این قهرمان است که باید در صدد تغییر جامعه برآید. به قول جناب نیچه: «آنچنان زندگی کن که انگار آن روز، همین لحظه است.» (نک: کمبل، قهرمان، 1396، 387-390)
نتیجهگیری:
جوزف کمبل، از جمله محققانی است که دانش ما را در مورد اسطورهها در جهان معاصر، بیشتر کرده و در آثار ارزشمند خود، مثل «قهرمان هزارچهره»، بهدنبال برقراری ارتباط و تعامل میان مسائل زندگی مدرن و اسطورهها و داستانهای کهن است، تا طعم معنوی این داستانها را در جهان امروز، به انسان معاصر بچشاند. کمبل معتقد است که اسطورهها نیز با رشد و تکامل انسان، رشد کرده و کاملتر میشوند. اما اسطورههای انسان مدرن، حتماً با اسطورههای انسانهای سنتی متفاوت هستند. او معتقد است که بر اساس تعریف اسطورهای پدیدهها، هر کجا که انرژی وجود دارد، آگاهی نیز وجود دارد و جایگاه آگاهی، فراتر از کاسهی سر آدمی است؛ بهطوری که این آگاهی را میتوان در جنگل، در میان حیوانات و گیاهان و در کیهان، در میان ستارگان نیز مشاهده و احساس کرد. پس تا آگاهی هست، اسطوره نیز، همیشه وجود دارد.
در نظام فکری کمبل، تقسیمبندی اسطورهها در شکلبخشی به معنای مشترک اسطوره در ذهن مخاطب، امری بسیار مهم است. او در نهایت به این تشقیق میرسد که شناخت اسطوره، در یک مرتبت، میتواند آدمی را به غریزه ابتدایی او، و پیوند وثیقاش با طبیعت برگرداند. این دریافت، هیچ ارتباطی با اینکه انسان در چه جغرافیا و در چه فرهنگی زیست کرده یا میکند، ندارد، گویی نوعی معرفتشناسی از نوع علمالنفس است که آدمی را مجدداً به دامان مادر خویش که همان طبیعت است، برمیگرداند و پرده از حکومت حاکم اصلی جهان که خداست برمیگشاید. اما در مرتبهی دوم، کمبل به دنبال تفسیری از اسطورهشناسی و معنای مشترک اسطوره است که جایگاه انسان را در نظام اجتماعیاش که در آن زیست کرده و جغرافیایی که در آن رشد یافته و عضویّت و صفبندی او در گروه و نحلهای که به معرفتشناسی و هستیشناسی او شکل داده را، به او نشان دهد.
معمولاً اسطورهشناسان، کشش ذهن آدمی به سمت اسطورهها را، کنشی در جهت حل تناقضات و تزاحمات پدیدههای عالم عین و انشائات عالم ذهن، میدانند. زیرا مشکلات بسیار عدیده و جدیای برای انسان در طول تاریخ حیاتاش، از این منظر، ایجاد شده است؛ که تا زمانی که انسان به دیدگاه توحیدی محض نرسد، این تقابلهای دوگانه و چندگانه، همچنان ادامه دارد؛ یعنی باران، برای مردمانِ روستای بالادستِ رود، رحمت و برکت به ارمغان میآورد و همان باران در همان زمان، برای مردم روستای پاییندستِ رود، مَطَر و نِقمَت است. از جمله ارزشهای مطالعاتی و تحقیقاتی جناب کمبل، این است که اسطورهشناسی را از منظر محتوایی و تشخیص بواطن امور، مورد دقت قرار داده و به همین جهت است که مطالعهی مطالب ایشان خصوصاً در کتاب قهرمان هزار چهره، پرده از رُخِ متضاد پدیدههای بهظاهر متباین برمیگیرد و در حد وسع، تعدادی از هزاران چهرهی مختلف این قهرمان را که در حوض نقاشی زمان و مکان افتاده، برای خوانندگان، به تصویر میکشد. از نظر کمبل، آنچه که ما را از یگانگی میگریزاند، هبوط بشر از بیزمانی به زمانمندی است. بر همین اساس، جناب کمبل از ظواهر اسطورهها و فرمشناسی افراطی آنها پرهیز میکند و تلائم و مساوقت میان آنها را بیش از تزاحم و مفارقت، میداند. از همین منظر است که میتوان در نگاه کمبل، پیوند میان اسطوره و دین را نیز پیوندی بنیادین و ضروری دانست؛ چون کمبل دین را سامانبخش اسطوره میداند.
پایان
فهرست منابع و مآخذ:
-کمبل، جوزف، قدرت اسطوره، ترجمهی عباس مخبر، چاپ دوازدهم، ۱۳۹۶، تهران، نشر مرکز
-کمبل، جوزف، قهرمان هزارچهره، ترجمهی شادی خسروپناه، چاپ هشتم، ۱۳۹۶، مشهد، نشر گل آفتاب
-لنسلین گرین، راجر، اساطیر یونان (از آغاز آفرینش تا عروج هراکلس)، ترجمهی عباس آقاجانی، ویرایش دوم، ۱۳۷۰، تهران، انتشارات سروش
-خدیش، پگاه، الگوهای روایی افسانهها و اسطورههای ایرانی، ترجمه فریده داوودی مقدم، چاپ دوم، 1402، تهران، انتشارات سمت
-الیاده، میرچا، نمادپردازی، امر قدسی و هنر، ترجمهی محمد کاظم مهاجری، چاپ اول، 1394، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه
– و دیگر آثار …
دیدگاه خود را بنویسید